۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

چه سوگوارانه است تمامی پایان ها



بابک رفت. به همین سادگی، به همین مسخرگی.... چهارشنبه علیرضا زنگ زد که بابک فردا داره می ره... نمی تونم احساسمو تو اون لحظه بگم..انگار یه لحظه زمان وایساد... یه لحظه ی طولانی. و من اون روز فقط به خاطرات مشترکمون فکر می کردم. تمام لحظه های سه نفره ای که داشتیم. به احساس غیر قابل وصفی که نسبت به این دوستی داشتم. به همه ی خنده هامون. خرید کردنامون. به خداحافظی تو فرودگاه میلان. به روزهای بعد از برگشتن از سفر که دلم فقط اون جمع سه نفره رو می خواست.
بیشتر از یه سال گذشته. شاید خیلی چیزها اون طوری که من می خواستم پیش نرفت اما هنوز اسم این دو نفر منو پرت می کنه به همه ی خاطرات خوب. من دوستای پسر مثل برادر خیلی زیاد داشتم(و دارم). رابطه ی بین بچه های گروه تئاتر این صمیمیتو ایجاب می کرد اما این دوستی از یه جنس دیگه بود انگار. فقط باید حسش کرد. حالا با رفتن بابک، انگار یه قسمت از این رابطه ی سه نفره گم شده، کم شده... نمی دونم چی شده اما دیگه نیست.
چهارشنبه عصر یکی از عکس های سه نفره ی سفرمونو چاپ کردم. می خواستم یه کاری برای بابک کنم. یه جوری می خواستم یه تیکه از این رابطه رو بهش بدم که ببره با خودش. که یادش باشه چقدر اینجا تو ذهن ماست. واسش یه نقاشی کوچولو کشیدم و یه کارت درست کردم. ظهر پنج شنبه اینا رو بهش دادیم با علیرضا. خیلی سرش شلوغ بود نشد بریم خونه ش. دم در دانشگاه خداحافظی کردیم. نشد حتی بغلش کنم و بگم ... (چی بگم؟؟!!!) شاید بهتر شد... می زدم زیر گریه نمی شد جمعم کرد.
این چند روز داشتم به این فکر می کردم که چقدر امسال دلم می خواست سه نفری بریم مسافرت... امروز صبح، ساعت هفت و نیم زنگ زدم بهش. ساعت نه پرواز داشت. گفت اضافه بار داشته و پتوی خوشگلشو نذاشتن ببره. حرفای معمول و خوش بگذره و ذلم تنگ می شه و چی و چی... گوشی و قطع کردم و سرمو فرو کردم تو بالش...
پ.ن. لازمه بگم مرده شور این زندگی رو ببرن؟
پ.ن.2 هی مونترال، تو دیگه همون شهر قبلی نیستی، حالا دیگه با شنیدن اسمت چشمای من برق می زنه.
پ.ن.3 این عکس اون نقاشی ایه که واسه بابک کشیدم. بابکه که داره میره قطب.
پ.ن.4. یه چیزی خراب شده. یه چیزی که انگار هیچ وقت درست نمیشه!

هیچ نظری موجود نیست: