۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

یک: تو را من چشم در راهم هنوزم که هنوزه!

ساعت حول و حوش پنج و نیم. توی بی آر تی ِ شلوغ، خسته، گیج. دارم می افتم. کوله ی سنگینمو گذاشتم بین پاهام. بند کیف رو دوشی م گردنمو اذیت می کنه. دستمو گرفتم به میله که تعادلمو حفظ کنم. تابلو نداره تو اتوبوس. منم ایستگاه های شرق میدون فردوسی رو بلد نیستم! قبلا فکر می کردم یه کم بعد از امام حسین می رسه تهرانپارس، اما اون دفعه که رفتم ترمینال فهمیدم خیلی ایستگاه مونده! مامان زنگ می زنه، می پرسه کجایی؟ می گم خوابم برده بود، تازه راه افتادم. شاکی میشه. فکر می کنم چی بگم؟ بگم جایی کار داشتم/ دلم داسه یه نفر تنگ شده بود/ رفته بودم کسیو ببینم... هوا گرمه ، لباسم چسبیده به تنم. خانوم پشت سریم برای حفظ تعادلش دستشو می ذاره رو شونه م و خودشو می چسبونه بهم. از گرما دارم خفه می شم، بدم میاد، بهم می گه "ببخشید، عزیزم". لبخند می زنم می گم خواهش می کنم. فکر می کنم چی بگم؟ بگم گرممه، خیس عرقم، یه جا دیگه رو بگیر؟ خانومه خیلی می چسبه بهم، اعصابم خرد میشه...یه لحظه فکر می کنم خوبه یارو هم جنس باز باشه! تلفنش زنگ می زنه، با یه بچه حرف می زنه، بهش می گه "من زن دایی مائده م" می گم خب حداقلش اینه که بای ه! همون طور که داره با تلفن حرف می زنه پیاده میشه. یه
نفس راحتی می کشم! ولی هنوزم هوا خیلی گرمه!ه
پ.ن. خیلی بده که بلاگر من همین جوری بمونه که! :( ای بابا

۲ نظر:

maede گفت...

hala yekiam ke ham esme ma bud les e dige?!
daste golet dard nakone!
:D

ناشناس گفت...

na! esme khodesh ma'ede nabood! esme khahar zadeye shoharesh ma'ede bood! gft man zan dayie ma'ede m :)))))
.
leilak