۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

-" شما همتون می گین می خواین برین اما نزدیکش که می شه دست و دلتون می لرزه" اینو امروز دکتر سلماسی گفت. راست می گه. الان که این فرصت توپ MS تو بُستُن پیش اومده مث چی دارم دس دس می کنم که نرم. مسخره س. واسه خودم بهونه می آرم که من که هنوز فارغ التحصیل نشدم و هنوز هیچ جای دیگه ای رو امتحان نکردم و ... اما خودم می دونم ته دلم ازاینکه واسه ترم سپرینگ و کلی نزدیکه می لرزه، آخه من الان خودمو آماده کردم واسه اینکه سال دیگه تابستون بارو بنه و جمع کنم اما اینکه یهو یکی بیاد بگه بیا تو دو هفته پاشو برو آمریکا تا دو سال هم نمی تونی بیای...
-این عدالت نیست که واسه داشتن استانداردای کف، واسه اینکه آرامش روانی داشته باشی، مجبور بشی زیر همه چی بزنی. (ور بدبین: خره! حالا فک کردی اونجا خیلی راحتی؟ آرامش روانی داری؟ لیلا: آره!)
-دیشب نمی دونم چرا دیوانه شدم. یاد مونا (خودش همش می گفت اسمم منا ست نه مونا! اما من زیربار نمی رم) افتادم. واسه خودم نصفه شبی یه عزاداری راه انداختم. ولی جدی جدی من از سال 80 هیچ رقمه حاضر نشدم پامو تو قبرستون بذارم. آره! دارم فرار می کنم. صورت مسئله پاک می کنم! چی می گی؟

هیچ نظری موجود نیست: