۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

امشب برای دومین بار تنهایی رفتم تئاتر. احساس عجیبی بود. . اینکه حس های مختلف رو تنهایی تجربه کنی. تنهایی بترسی. تنهایی گریه کنی. تنهایی بخندی. اینکه وقتی دلت هری می ریزه یا مضطربی از اتفاقی که قراره بیفته هیچ کسی نیست که دستشو فشار بدی. لذت غریبی ه.

مهم نیست. هیچ چیز دیگه ای مهم نیست. مهم نیست که کسی تو خونه نمی فهمه این لذتو. مهم نیست که به اندازه ی یه دنیا فشار رومه. فشار امتحانا و کارای اپلای. فشار حرفای مامان که می گه بی برنامه م. فشار حرفای بابا که می گه به جای کارکردن و تجربه کسب کردن دنبال حاشیه م. فشار این حس لعنتی که بهم می گه فقط یه سال وقت دارم از چیزایی که تا الان بهشون عادت داشتم لذت ببرم. اینکه تو این یه سال وقت نمی کنم کلاس خط برم، رقص ترکی یاد بگیرم.... مهم نیست.

مهم اینه که من تنهایی کتاب می خونم. تنهایی تئاتر می رم.

مهم اینه که من دارم لذت تنهاییمو مزمزه می کنم.

من تئاتر می بینم، پس هستم.

زنده باد من!

هیچ نظری موجود نیست: