آسمان نارنجی ست و هوا ابری
چراغها را خاموش می کنم و زیر نور کمجانی که از لابهلای ابرها چیزکی میتاباند مینشینم و سعی میکنم کار کنم. چشمهایم را میبندم و خیال میکنم به جای مبل سفید ایکیا که پر از خراش از پنجههای سگ و گربه است، روی مبلهای چوب گردوی خانه خیابان کریمخان نشستهام و پاهایم را تکیه دادهام به یکی از آن کوسنهای بزرگ طرح گلیم که از خیابان ویلا خریده بودیم. خیال میکنم این آسمان نارنجی، آسمان ابری پر از دود تهران است و من در خانهام در تهران هستم اما اینقدر بیتوجه به نظر مردم که پرده را نمیکشم. خیال میکنم مامان نشسته آن طرف هال و دارد برای خودش کتاب میخواند. هیچ کس دیگری خانه نیست که سر و صدای اضافی بکند. من نشستهام کارم را میکنم و او کتاب میخواند، مثل نوروز سال کنکور که من درس میخواندم و او تمام روز نشسته بود گوشه هال و گیلگمش میخواند.
به این فکر میکنم که چقدر همه چیز را با رنگ گردویی دوست داشتم و نور کم. دوست داشتم زیر نور آباژوری که فقط کتابم را روشن میکند بنشینم و کتاب بخوانم - از نور سقفی بیزار بودم...
حالا تقریبا همه چیز برعکس شده. عاشق پنجرههای بزرگ و نور زیادم و چوب تیره هیچ وقت جزو انتخابهای اولم نیست. فکر میکنم چقدرش بابت گذر زمان است و چقدرش تاثیر کاوه. یاد حرف کلیشهای زن و شوهرها شبیه هم میشوند میافتم. فکر میکنم کاوه چقدر شبیه من شده؟ چند روز پیش بهم گفت هیچ وقت رویاپرداز نبوده و همیشه به آینده به شکل واقعبینانهای همراه با بدبینی نگاه میکرده. گفت این سالها بیشتر در مورد اتفاقی که نیوفتاده خیال پردازی میکند.
به آسمان نارنجی و ابری نگاه میکنم. به خورشیدی که نیست. از خودم میپرسم یعنی بعد از چند سال زندگی من تسلیم آفتاب زیاد میشوم؟ و یا کاوه تسلیم ابر؟
کاوه از اتاق بیرون میآید و چراغ را روشن میکند و من را از خانه کریمخان پرت میکند بیرون. نور چشمم را میزند. دستم را حائل چشمهایم می کنم و به صورتم چین میاندازم. میگوید چطوری موش کور؟ چایی میخوری؟
یادم میآید چایی خوردن هم یکی از آن چیزهاییست که کاوه طی سالهای زندگی با من یاد گرفته. میگویم چرا که نه.
* گیلگمش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر