ابراهیم گلستان امروز مرد.
عموما وقتی کسی میمیرد در موردش زیاد مینویسند. گلستان که حالا همین طوریش هم نسبتا زیاد در موردش نوشته میشد
من هم مدتی بود میخواستم در مورد حسم به گلستان بنویسم. از مریدان گلستان نبودم، شاید چون نسبتا دیر خواندمش، به این دلیل که ما نسل بعد از انقلاب امیدی به آشنایی با ادبیات و فرهنگ و هنر ایران در مدرسه نداشتیم (غیر از آنهایی که یا شانس آورده بودند زودتر مرده بودند! یا به دلایلی هنوز خشم حکومت شامل حالشان نشده بود. مثل ساعدی و جمالزاده…)
این شد که نسل ما (و پیشنیه و پسلههایمان) بسته به سلیقه خانواده با ادبیات (و هنر و فرهنگ)ایران آشنا میشد.
و برای همین من سیمین دانشور و جلال آل احمد را در بچگی شناخته بودم و زودتر خوانده بودم، اما گلستان را خیلی دیرتر.
راستش را بخواهید (آثار) گلستان را دوست داشتن اصلا سخت نیست، اگر ادبیات را دوست داشته باشی. من متاسفانه طرفدار سینما نیستم (از حسرتهایی که همیشه خواهم داشت). مطمئنم فیلم دوستی کمک بیشتری هم به دوست داشتن گلستان میکند.
خلاصهش اینکه این سالها چندین بار شده که به گلستان فکر کنم. وقتی در مصاحبهش شاهنامه را تحقیر میکرد. وقتی لیلی گلستان هر از چندگاهی درافشانی میکرد، وقتی کسی از فروغ صحبت میکرد و به گلستان میرسید. یا سر راه فحش دادنش به جلال از گلستان نقل قول میکرد. وقتی هر از چند گاهی سر فحش به چپ پای گلستان هم وسط کشیده میشد (یا شاید سر فحش دادن به گلستان چپ بودنش وسط کشیده میشد)
خلاصهش اینکه من داستانهای گلستان را خیلی دوست دارم. مستقل از تجربه زیسته نویسندهاش.
اما وقتی زندگی گلستان را به نوشتههایش اضافه میکنم اتفاقا بیشتر دوست دارمشان. قبلا نوشته بودم که چطور وقتی «آذر ماه آخر پاییز» را میخواندم و آن را در کنار تاریخ آن زمان قرار دادم متوجه شدم چرا آن زمان تفکر چپ به وجود آمد (و اتفاقا چقدر نیاز بود)
چند شب پیش وقتی داشتم کتاب فرزانه میلانی را میخواندم و به کامنت ضد زن گلستان رسیدم، یاد حرفهای لیلی گلستان در مورد شهرناز تهرانی افتادم. در ذهنم جایگاه لیلی گلستان شبیه یک اشرافزاده آمد که به خودش اجازه میدهد در مورد رعیت حرف بزند. خندهدار آنکه (حداقل به زعم دانش سیاسی ایدئولوژیکی اندک من) این همان چیزی است که اصولا تفکر چپ برای مقابله با آن آمده.
بعد به نظرم آمد چه خوب که در جایی از تاریخ هستیم که منی که پدربزرگم بیسواد بوده این حق را به خودم میدهم و حتی این توانایی را در خودم میبینم که با صدای بلند فرضا سر کسی که پدربزرگش ابراهیم گلستان بوده داد بزنم و بگویم مزخرف میگویی.
راستش اینقدر به مفاهیم و ایديولوژیها و جهتها! ریدهایم که خودم از تکرار چپ و راست حالم بد میشود. اینکه همزمان یک سری از دوستانم به من میگویند تفکر سرمایهداری آمریکایی دارم، و یک سری دیگر میگویند ووک م، هم بیشتر برایم مشخص کرده چقدر همه خودشان وسطند و از روی آن چپ و راست را مشخص میکنند (که خب نگاه کنی هم طبیعیش همین است)
خلاصه ماجرا اینکه ابراهیم گلستان را بهانه کردم که بگویم چند شب پیشها اتفاقا سر فکر کردن به ابراهیم و لیلی گلستان به این نتیجه رسیدم که چطور زمانه افتخار به پیشینه (پول و سواد و مقام و اسم و رسم) گذشته.
نه که گذشته باشد (که اساسا پول و قدرت بیشتر از هر موقع دیگری مهم است) اما حداقل برداشت من این است که هر قدری که توانسته باشی از آن سرمایه گذشته با خودت برداشته باشی و در وجودت به کار گرفته باشی به دردت میخورد. وگرنه اینکه بچه فلان کسک بوده باشی (چه آن کسک شاه بوده باشد، چه خان، چه استاد دانشگاه، چه نویسنده اندیشمند...) پشیزی نمیارزد اگر نتوانسته باشی با آن خودت را بسازی.
همین است که مثلا خردهای به لیلی گلستان ندارم که همه چیز برایش مهیا بوده، اما وقتی دهانش را باز میکند و حرفش بیرون میآید با من و آن دیگری فرقی ندارد. (حداقل برای من ندارد و فکر میکنم این «من» تا حدی نماینده بخشی از مردم هست)
بله ما اگر از خانواده نسل اندر نسل متمول بوده باشیم، قطعا برگ برنده داریم. در نقطه صفر بازی قدرت بیشتری داشتهایم. در سی و اندی سالگی که به هم میرسیم آن دیگری سفرهای بیشتری رفتهاست، زبانهای بیشتری بلد است، دانشگاه بهتری رفته... همه اینها باعث میشود الان قدرت بیشتری داشته باشد و صدایش بلندتر باشد. اما اینکه به این دلایل حرفی که میزند را من باید قبول کنم؟ نچ!
همین اتفاق ساده میشود نقطه شروع همه جنبشها. زنانی که حاضر نیستند به حرف مردان گوش کنند. جوانانی که به حرف ریش سفیدان گوش نمیکنند. مردمانی که به حرف خان گوش نمیکنند، مهاجرانی که به حرف سفیدان! آمریکایی گوش نمیکنند…
چند شب پیش بود که به ابراهیم گلستان فکر میکردم. سر اینکه به فرزانه میلانی گفته بود برود کتاب آشپزی بنویسد. بعد یادم افتاد به فیلم میترا فراهانی که درش یادم نیست در مورد چه کسی پرسیده بود «زن دارد؟» و پشتبندش سریع که «زنش خوشگله؟» ...
ابراهیم گلستان آدم مهمی در ادبیات و فرهنگ و هنر ایران است. و دقیقا بخش بزرگی از فرهنگ قدیمی ایران که مرد محوری و زنستیزی ست را هم در خودش دارد.
من داستانهایش را خیلی دوست دارم. قلمش را خیلی دوست دارم. با بخشهای خیلی خیلی بزرگی از حرفها و عقایدش مخالفم. اما نمیفهمم چرا وقت مخالفت باید به پولدار بودن و در قصر زندگی کردنش بتازم. سالهاست تا کسی سراغش نرفته نقل قولی ازش بیرون نیامده و عجیب است که چرا باید با چنین کسی مشکل داشته باشیم. تهش هم برگردد به خودشیفته بودنش.
ابراهیم گلستان بعد از ۱۰۰ سال فوت کرد. راستش را بخواهید بدم نمیآید قصرش در انگلیس برای بازدید عموم باز باشد.
و دروغ چرا، همیشه دوست داشتهام از آن خانوادههایی بوده باشم که پدربزرگ و مادربزرگشان رفته اند فرانسه درس خواندهاند و برگشتهاند. خوبیاش این است که دنیا عوض شده و ما رعیت زادهها هم درس خواندیم و مهاجرت کردیم و الان درست است که با لهجه انگلیسی صحبت میکنیم و تازه هنوز باید کلی زبان دیگر یاد بگیریم تا از خواندن «رستاخیز فینگانها» لذت ببریم، اما نمیگذاریم کسی که صدقه سر پدربزرگ پولدارش کلا فرنگ درس خوانده سرمان منت بگذارد که بیشتر از ما میفهمد. نمیگذاریم کسی صدقه سر آلت جنسی مردانه و صدای کلفتش تحقیرمان کند که نمیدانیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر