۱۳۹۳ آذر ۱۹, چهارشنبه

امروز - و هر روز- مرا به حال خود بگذارید


بی حوصله بودم، از صبح. حتی دلیلی برای از تخت بیرون آمدن نداشتم.
آن جلسه آنلاینی که همیشه می رفتم را نرفتم. 
حتی فکر کردن به خوشی های کوچک احمقانه مثل قدم زدن و لاک زدن ناخن ها هم حالم را بهتر نکرد (و طبعا انجامشان هم ندادم)

رفتم بیرون نشستم پشت یکی از میزهای دم در کتاب فروشی کتاب خواندم
لباس تر و تمیز پوشیده بودم
اینجا ملت توی دانشگاه با پیژامه و دمپایی هم حتی تردد می کنند و خلاصه همه خیلی ریلکس ند. من چرا اصرار داشتم تر و تمیز باشم؟
چون دلم می خواست یک بار به یک دلیل درست حسابی ای لباس بپوشم. بعد آخر هفته بگم آخ جون با پیژامه برم راه برم یه کم
بله من از این وضعیت احمقانه ام خسته شده ام
بله کارهای اپلای م را آرام آرام دارم انجام می دهم
بله کلا خسته م
از همه چی

امضا:
مصداق بطالت بی هنر

هیچ نظری موجود نیست: