۱۳۹۳ آذر ۱۱, سه‌شنبه

باران را گو اکنون بازیگوشانه ببار...

اتاقم در خانه كريم خان طوري بود كه تختم كنار پنجره بود، پشت پنجره هم پله هاي اضطراري بود، به همين خاطر شب هاي باراني با صداي شر شر و ترق ترق باران بيدار مي شدم و دوباره با لذت مي خوابيدم
اينجا اما يا قطره های بارانش فرق می کند
يا تخت آن طور که باید نزديك پنجره نيست
و یا مشکل از نبود پله های اضطراري است
اين است كه شبي مثل امشب بايد گوشم را تيز كنم تا صداي باران را بشنوم
.
یک شب بارانی دسامبر*
.
.

*حواسم هست که آذر است، اما حس آمدن ماه جدید قشنگ است. اوایل دسامبر است… همان طور که هیچ وقت علاقه نداشتم به زور خودم را مجبور کنم که هالوین است و شکرگزاری است و فلان، دوست ندارم فرار کنم از اینکه من خوشحالم که دسامبر است، حس اسفند را دارم. عید دارد می آید. کنار خیابان درخت می فروشند و من مثل آدمی که هیچ نمی داند، به صورت آدم ها خیره می شوم تا حسشان را بفهمم. چرا مثل من از آمدن اسفند خوشحال نیستند؟! سرزمین بزرگ مهاجرهای هزارتکه عید هم ندارد. این را از مقایسه عکس های ساحل شرقی با اینجا می گویم. 

۱ نظر:

Unknown گفت...

:)
چندوقت بود سراغ وبلاگ‌ها (خودم و بقیه) نیومده بودم. امروز اومدم و ۴-۵ تا نوشته‌ی آخرت رو که نخونده بودم، خوندم :) گفتم بگم بهت دیگه!

راستی برای چه رشته‌ای داری اپلای می‌کنی؟ برام جالبه بدونم که در راستای حرف‌های قبلیمون (قبل اومدنت و اوایلی که اومدی) به چه نتیجه‌ای رسیدی بالاخره :*