۱۳۹۳ آذر ۳, دوشنبه

من به اندازه يك ابر دلم مي گيرد، وقتي از پنجره مي بينم حوري دختر بالغ همسايه، پاي كمياب ترين نارون روي زمين فقه مي خواند. *

بايد اس او پي بنويسم. حتما همين امروز يا فردا بايد بنويسم. اما ولو شده ام در آفتاب نيمه جان و منسفيلد پارك مي خوانم. اين كتاب ها را بايد وقت بچگي مي خواندم احتمالا! اما من از رولد دال خواندن يكهو پرت شدم به كتاب هاي جدي خواندن. چرا اين كلاسيك هاي سانتي مانتال را نخواندم؟ نمي دانم! اما مي دانم الان دارم لذت مي برم. دوباره طوري شده ام كه از دست آدم ها فرار مي كنم و به كتاب ها و داستان هايشان پناه مي برم و چقدر همه اين هيجان ها را دوست دارم. به طرز عجيبي احساس نوجواني مي كنم :) آن بنده خدا كه به من گفت اناتومي شخصيتت شكل نگرفته و هنوز به بلوغ مغزي نرسيده اي راست مي گفت! اين روزها بيشتر از هر وقت ديگري فكر مي كنم بالغ نيستم :)

*سهراب سپهري جان

هیچ نظری موجود نیست: