۱۳۹۳ آذر ۲, یکشنبه

درگیری های یک ذهن بیمار

واقعیتش این است که هر چقدر هم آدم دلش بخواهد یا سعی کند بالغ برخورد کند، اینکه بخواهد با آدم قبلی اش بعد از چند سال روبرو شود معذب می شود.
بعد یک بخشی از وجودش شروع می کنه به کندوکاو گذشته. حتی کنجکاو می شود که آیا خودش را سر اشتباهاتش بخشیده یا نه. به سرش می زند که امتحان کند، حالا که طرف در همین شهر هم پیدایش شده از قضا. وقتی می بیند قرار خیلی هم پسرانه و سبیل وار است می گوید خب بهتر و تمام مدتی که کاوه نیست جوراب های جدیدش را می پوشد و کتاب می خواند و در ماجراهایش غرق می شود.و آخر شب می فهمد ماجرا مردانه هم نبوده. بعد علاوه بر اینکه احساس می کند در نظر طرف مقابل لابد یک موجود ریگی به کفش دار فرار کن بزدل است، برای بار چندم عصبانی می شود از این پسرهای ایرانی (شریفی برقی را هم باید داخل کنم؟ یا به اندازه کافی دسته بندی کرده ام و همه را به یک چوب رانده ام؟) که ضعیفه ها را قاطی دعوت نمی کنند، بعد حتی از دست کاوه هم دلخور می شود که چرا در جواب لیلا کجاست؟ فقط گفته خسته بود! و نگفت اصلا نمی دانستیم که ماجرا مختلط است. 
بعد این ها به علاوه یک خروار گذشته دیگر در مغزش رژه می رود و به همه اینها این حس همیشگی چرا چرا چرا این قدر آن فکر کوفتی دیگران برایت مهم است؟ آن هم وقتی یکی از مشکلات اصلی ات با این جماعت و حتی آن آدم سابق همین ضعیفه پنداری شان بود در عین ظاهر مدرن و روشنفکرشان.
بعد همان باقی مانده شب را بغ می کند و جوراب های جدیدش را در می آورد اما همچنان کتابش را می خواند.
.

پ.ن. دلم خوش است که آن یک زوج دیگر سفر بودند. که اگر آن ها هم بودند، لابد الان اعصاب خودم و کاوه را سرویس کرده بودم. 

پ.ن. چرا من اینقدر فکر دیگران برایم مهم است؟ نه واقعا!

۲ نظر:

niyoosha گفت...

این آدمای ضعیفه پندار فلان رو باید تا میشه فشار داد تا بترکن!‌ اه!

maede گفت...

چرا این طرف ها همیشه از قضا در همین شهر/کشورهاپیدایشان میشه خوب؟ اه!