زنی که زیر پالتو، در یک گوشه، مثل بستهای به نظر میرسید و نشسته بود و گوش داده بود، سه ماه میشد که سعی کرده بود در گفتههای شوهر و دوستانش چیزی پیدا کند که از اندوه عمیقش بکاهد و تسلی خاطری بیابد، چیزی که به مادری آن قوت قلب را بدهد که پسرش را نه تنها به سوی زندگی خطرناک بلکه به سوی مرگ روانه کند. اما در میان همه حرفها حتی یک کلمه تسلی بخش نیافته بود... و اندوهش از آنجا بیشتر شده بود که دیده بود هیچکس – آنطور که اندیشیدهبود- نمیتواند احساساتش را درک کند.
اما حالا گفتههای مسافر او را گیج و کمابیش شگفتزده کرد. ناگهان دریافت که این دیگران نیستند که در اشتباهند و نمیتوانند او را درک کنند بلکه خود اوست که نمیتواند به پای مادران و پدرانی برسد، که بدون اشک ریختن، پسران خود را، هنگام جدایی، بدرقه و حتی تا لب گور تشییع میکنند.
سرش را بلند کرد و از همان گوشهای که نشسته بود جلو آورد و سعی کرد با همه وجود به جزئیاتی گوش دهد که مرد چاق برای همسفرانش تعریف میکرد و شرح میداد که چگونه پسرش مثل قهرمان، شاد و بدون تاسف، خود را برای شاه و میهن به کشتن دادهاست. به نظرش رسید که به جهانی کشانده شده که هرگز در خواب هم نمیتوانست ببیند، جهانی که برایش بسیار ناشناخته بود و از اینکه میدید همه به پدر شجاعی تبریک میگویند که چنین صبورانه از مرگ پسرش حرف میزند بیاندازه خوشحال شد.
سپس ناگهان، مثل آنکه چیزی از آن همه حرف نشنیده و کمابیش مثل آنکه از خواب بیدار شدهباشد رو به پیرمرد کرد و پرسید: "پس... راستی راستی پسرتان مرده؟"
همه به او خیره شدند. پیرمرد نیز رو برگرداند تا به او نگاه کند. با چشمهای درشت، بیرون زده، به اشک نشسته و خاکستری روشن خود به چهره او خیره شد. مدتی کوتاه سعی کرد پاسخ زن را بدهد، اما چیزی به نظرش نرسید. همچنان خیره شدهبود، گویی تنها در آن لحظه – پس از آن پرسش ابلهانه و بیجا- بود که ناگاه سرانجام دریافت که پسرش به راستی مرده است، برای همیشه مردهاست، برای همیشه. چهرهاش در هم رفت، به شکلی ترسناک از شکل افتاد، سپس عجولانه دستمالی از جیب بیرون کشید و در میان شگفتی همه، بیاختیار، هقهقی جگرسوز و تاثرآور سر داد.
.
جنگ – لوئیجی پیراندللو
۱ نظر:
خوب بود...
ارسال یک نظر