۱۳۹۲ بهمن ۱۷, پنجشنبه

.

می‌گوید دلش گرفته. تمام آدم‌های خوب زندگی‌اش را جاگذاشته و آمده و فکر می‌کند نمی‌ارزد. فکر می‌کنم به دوستانی که گذاشته‌ام و آمده‌ام. فکر می‌کنم دلم واقعا می‌خواهدشان و دقیقا چیزی که اینجا کم دارم معاشرت با آدم‌هایی است که تایپ خودم هستند. آن طرفش فکر می‌کنم من آدم زندگی متاهلی در ایران نیستم. آن هم آن زندگی مورد انتظار فامیل ما. بیا، برو، به فلانی زنگ بزن، جمعه ناهار بیا اینجا، چرا به ما سر نمی‌زنی، ما پس چی.... همه این‌ها توی سرم می‌چرخند و سرگیجه می‌گیرم. می‌گوید تو زیاد فکر می‌کنی. من اما سرگیجه‌ها را کنار می‌زنم و می‌گویم تصمیم گرفتم بیایم این‌جا. همین‌جا کار پیدا می‌کنم. دوست شاید به این راحتی‌ها نتوانم پیدا کنم، اما همین دوستانم که پخش شده‌اند روی کره زمین هم دل مرا گرم می‌کنند. متاسفانه من از آن نوع مازوخیستی هستم که فکر می‌کنم آدم باید رنج بکشد تا چیزی به دست بیاورد! من اصلا دوست داشتم بروم سر زندگی خودم، مث سگ کار کنم و قسط بدهم! نمی‌دانم، شاید کمتر فکر کردن را دوست داشتم. من حتی سکون و دهات بودن اینجا را هم دوست دارم.
جای خالی دوست‌ها اما سوراخ بزرگی است. خیلی بزرگ.
(خوبی‌اش برای خودم این است که دیگر اگر برگردم فکر نمی‌کنم آخ آخ آخ چرا من توی ایرانم! همین الان هم اگر برگردم زندگی می‌کنم. فهمیدم زندگی را ما می‌سازیم و بهش رنگ می‌دهیم. قاب‌ها مهم نیستند... خوشحالم...)

هیچ نظری موجود نیست: