یه چیزایی رو تو خونه یاد نگرفتم، خودم آروم آروم فهمیدم. حالا یا مامان بابام براشون مهم نبوده که بگن، یا فکر کردن خیلی بچهم که بدونم. یکیش روز کارگر بود. اینکه چرا روز کارگر شده و مردم سالهای قبل روز کارگر چی کار میکردند و الان چی کار میکنن!
چند سال پیشها داشتم تقویمی که سالهای راهنمایی توش روزانههام رو مینوشتم ورق میزدم. یه روزش نوشته بودم "امروز اتوبوس نبود بریم مدرسه! کلی وایسادم و یه دونه اتوبوس هم نیومد! با تاکسی رفتم. تو راه فلانی و بیساری رو هم دیدم، کلی آدم بودیم که دیر رسیده بودیم. هرچی برای خانوم فلانی توضیح دادیم که اتوبوس نبوده قبول نکرد و تو دفتر انضباطی برامون تاخیر زد!" فکر کردم نکنه روز کارگر بوده، رفتم تاریخ نوشته رو نگاه کردم دیدم 11 اردیبهشت بوده. بعد عین احمقها شروع کردم به خندیدن. یه خاطره محوی از اون روز یادم بود. همینجور که میخندیدم از خودم پرسیدم چرا اون موقع هیچکس به من نگفت روز کارگر چه روزیه. نه اینکه تاریخش کیه – چون دقیقا تاریخش رو همیشه میدونستم!- اینکه چه اتفاقی میوفته! شاید اون موقع تازه از ساری اومده بودیم، تصوری از کارگرهای شرکت واحد نداشتیم به اون صورت، اما بعدش کمکم فهمیدم روز کارگر رو صنف اتوبوسهای شرکت واحد خیلی جدیتر میگیرن. سالهای بعد یاد گرفتم بعضیهاشون اونقدر جدی فعالیت میکنن که زندان میرن – و بعد هی فکر کردم که آخه چطور میشه یه کارگر زندان باشه و خونوادهش بتونن زندگی کنن-. یاد گرفتم روز کارگر وایسم نگاه کنم که چه جوری کارگرای شرکت واحد با پلاکاردهایی که روش نوشته "بابا نان ندارد" از حاشیه خیابون ولیعصر برن بالا، بدون اینکه حتی یه کلمه حرف بزنن و تو نگاهشون به مردم پر از حرف باشه. یاد گرفتم اینجور مواقع سرم رو بندازم پایین و خودم رو به ندیدن بزنم. امسال روز کارگر اما، یه آلبوم عکس دیدم تو فیسبوک از اول ماه می سال 58. از اون همه جمعیتی که لابد اون موقع خوشحال بودن اکثرا. بعد هی خواستم یه حرفی بزنم، اما فقط خفه شدم و نگاه کردم. امسال روز کارگر تهران نبودم که ببینم کارگرهای شرکت واحد چراغهای اتوبوسها رو روشن گذاشتند. دارم به این سمت میرم که فراموش کنم لابد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر