همین امشب که نشسته بودم و داشتم عکسها را نگاه میکردم و گوش میکردم و سر تکان میدادم، فکر کردم چقدر احساس دوری میکنم از تو. فکر کردم آیا این بار ِ آخر خواهد بود؟ یا باز دوباره همه چیز را فراموش میکنم و این بازی مسخره را ادامه میدهم؟ فکر کردم چند بار قرار است از یک سوراخ گزیده شوم؟
خیلی کلیشهای مثل شعر نصرت رحمانی صرفا احساس میکنم آنقدر دوست بودهام که دیگر وقت خیانت است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر