۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه


شرم دارم چون آن روز ما نبرد را باختیم.
ما هنوز هم آدم‌های نبردباخته‌ای هستیم. پاسخ دندان‌شکنی به حرف‌های آن کاسب عصبانی که هرگز نمی‌تواند دورتر از نوک دماغش را جایی را ببیند، ندادیم.
مخالف حرف او حرفی نزدیم. از پشت میز بلند نشدیم. هم‌چنان آرام هر لقمه را جویدیم و به این فکر دل خوش کردیم که آدم کودنی است. محکم روی همه زخم‌ها را پوشاندیم تا خود را یا آنچه را عزت نفس خود می‌دانستیم حفظ کنیم. 
بیچاره ما، آن‌قدر سست، آن‌قدر سست.....

گریز دلپذیر - آناگاوالدا

۱ نظر:

narciss گفت...

هوم... منم تازگيا اينو خوندم :)