بچه که بودم (شاید هم بچهتر که بودم چرا که الان هم همینطوری هستم!) کلاس زبانم رو که به بهانهای میپیچوندم عذاب وجدان میگرفتم و حتی کار به گریه کردن هم میرسید!
امروز که خانواده قصد داشت بره شمال فکر کردم حال خوشی ندارم و نرم. بعد فکر کردم خب تنهایی چی کار می خوام بکنم. بعد فکر کردم حوصله شلوغی ندارم هرچند دلم هوس فک و فامیل کرده. بعد گفتم حوصله صحبت کردن و نظر دادن و جیغ جیغ کردن هم ندارم. و خب بقیه اینطور نبودن! سه روز تعطیلی عزا رو چی کار می خواستن بکنن تو شهر کثیف.
نمیخواستن برن، به بهانهی اینکه شاید شلوغ بشه و حالت خوش نیست و چی و چی... به زور فرستادمشون برن و خب همینجور که میگفتم برن، دلم می خواست برم. آخرین دلیلی که مهمترین دلیل هم بود و بهشون نگفتم برگشتن صبح شنبه بود. از بچگی نفرتانگیز ترین قسمت برگشتن از مسافرت رسیدن صبح شنبه بود و هول هول حاضر شدن واسه رسیدن به مدرسه. شاید اگه قول نداده بودم واسه صبح شنبه جمع میکردم و میرفتم.
غرض اینکه خانواده رفت و من به محض اینکه درو بستم نشستم به گریه کردن (واقعا نمیدونم چرا! اما حسم شبیه همون بعدازظهرهای بچگی بود که کلاس زبان رو میپیچوندم) بعد هم واسه روحیه دادن به خودم فرندز دیدم و واقعا هم بهتر شدم. بعد رفتم بیرون خرید کنم از سوپر و دیدم تو خیابون گرد مرده پاشیدن و اومدم خونه و قسمت مازوخیستم آهنگ دپسرده گذاشت که یه وقت خوش نگذره.
کتاب داستان خوندم و چایی گذاشتم. عین بچه ننهها دلم تنگه و می خواد سرشو بگیره تو دستاشو گریه کنه.
* سیلویا پلات
۲ نظر:
تو با سیلویا پلات من چی کار داری؟
حالا یه کوت از سیلویا پلات شما کردیما
:)
ارسال یک نظر