۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

امروز دقیقا می‌دانم که آن تابستان باید چه می‌کردم*


دیشب ناخونامو لاک زده بودم و همین جور که دراز کشیده بودم تا خشک شن داشتم کتاب می‌خوندم، یه مجوعه داستان کوتاه که جدیدا هدیه گرفتم. یه نویسنده لهستانی که تو دورانی که هیتلر هی تهدید می کنه که به لهستان حمله می‌کنه، می‌ره آمریکا، کارش اونقدر ثابت نیست که بتونه ویزای کار بگیره، داستاناشو تک و توک چاپ می‌کنن و کرایه خونه‌ش عقب افتاده بوده. می‌خونم که عاشق زن جوون بیوه ای می‌شه که اون طرف خیابون اتاق کرایه می‌داده. نویسنده موقرمز سفید داستان فکر می‌کنه اون زن احتیاج به شوهری داره که از خودش و بچه هاش حمایت کنه، نه نویسنده لهستانی‌ای که دولت ویزای توریستی شو تمدید نمی‌کنه و پنج هفته پول اجاره و یه هفته صبحانه رو بدهکاره. نویسنده و استر (زن صاحبخونه روبرویی) اما هم رو می‌بینن و من احساس می‌کنم –یا از میون سطرهای داستان و یا خوش دارم باور کنم- هم رو دوست دارن. نویسنده یه روزی که تلفن می‌زنه به مجله می‌فهمه داستانش قراره تو شماره یک‌شنبه چاپ شه! و سردبیر ازش می‌خواد داستان بعدیش رو بفرسته! مرد داستان من خوشحال می‌شه، منم! می‌ره کافه‌ای که اغلب نویسنده‌ها و شاعرهای لهستانی و مهاجر می‌رفتند. با یکی‌شون شروع می‌کنه به صحبت کردن، یارو بهش پیشنهاد می‌ده با یه زن آمریکایی ازدواج کن. نویسنده موقرمز نحیف من می‌گه این در حق اون زن ظلمه. استر میاد تو. میاد سر میز اونا، یه گپی می‌زنن در مورد این‌که نویسنده آن طرف‌ها پیداش نمی‌شه و استر می‌گه لابد خودش رو واسه ما می‌گیره. من می‌خندم، تو هم بودی شاید می‌خندیدی. بعد طرف سوم ماجرا دوباره پیشنهادش رو بابت ازدواج با زن آمریکایی اعلام می‌کنه! استرمی‌گه "خب چه اشکالی داره؟" و گونه‌هاش گل می‌ندازه و احتمالا فقط نویسنده موقرمز می‌فهمه و من! مرد داستان باید جواب بده، نویسنده مو قرمز من فقط می‌گه "من به خاطر ویزا ازدواج نمی‌کنم". از این‌جای داستان یهو تند می‌شه –یا شاید من احساس می‌کنم تند شده! یا شاید از قبل‌تر تند شده و من تازه فهمیدم- استر یهو می‌گه خب من باید برم، قرار دارم. نویسنده حساب می‌کنه امروز 50 دلار بابت داستان گیرش اومد و صورت‌حساب قهوه و کیکی که طرف سوم حساب کرده و خب  اقامت آمریکا و زنی که واقعا دوست داشت رو از دست داده. من همین‌طور که ولو م رو تخت، کتاب رو می‌بندم و می‌ذارم رو بالاسری تخت. دلم می‌گیره، بابت رابطه پنهانی استر و نویسنده. دلم می‌گیره بابت لحظه‌هایی که یک چیزی رو ته دل آدم مچاله می‌کنند. چشم می‌دوزم به سقف، لاک های ناخونام خشک شده دیگه! فکر می‌کنم، دفعه بعدی که استر و نویسنده هم رو ببینن همه چی بهتر می‌شه، مشکلاتشون حل می‌شه.. فکر می کنم نویسنده بیشتر تلاش می‌کنه ...

چرا داستان‌های قبل خواب خوب و هپی اندینگ نیستند؟

تک مضراب:

از گلی که نچیده ام
عطری به سرانگشتم نیست
خاری در دل است

محمد شمس لنگرودی

.

* جمله اول داستان



۳ نظر:

ramona گفت...

hala ke bishtare weblogeto khoondam manam mitoonam begam ke doostet hastam :)

harfe oon roozet kheili mano too fekr bord

لیلا گفت...

:)
خوشحالم

آنا آریان گفت...

باید دقیقتر بخونمت.