۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

دریافتم باید باید باید!


مثل همه ی وقت هایی که همه ی کارهامو روی تخت خواب انجام می دم نشسته م رو تخت و تکیه دادم به دیوار، بالشتمو گذاشتم پشتم که هم جلوی سرمای دیوار رو بگیره و هم ستون فقراتم که باز نمی دونم سر چی این قدر درد گرفته یه کم آروم شه... دارم مثلا یه مطالعه موردی واسه یه درسی رو می خونم ولی هی به گودر سرک می کشم، هی به میل باکسم سر می زنم ... وسطش هم که برمی گردم سر کار اصلیم هی جمله ها رو هایلایت می کنم و هی دور کلمه ها ابر می کشم! صدایی نمیاد همه جا آرومه! واسه خودم تکرار می کنم "زندگی من چیزی نبود، هیچ چیز جز تیک تاک ساعت دیواری "و کلی اتفاق می آد جلوی چشمم! موقعی که نرگس اینو نوشته بود و زده بود به چراغ مطالعه بالای میز تحریر شلوغش. وقتی که هی به این شعر فکر کردم و فکر کردم و می نوشتم. وقتی که این شعر رو برای کسی خوندم و دست آخر وقتی سر افطاری نهال به "آنچه برای آن زیسته ام" فکر کردم و دیدم آخرش اون چیزی که براش زندگی کردم اینه که باید باید باید دیوانه وار دوست بدارم، کنارش هم مثل همیشه این بود که ها ها تحفه ای نیستی، یه آدم خودخواه مثل همه ی آدم های دیگه!


یه صدایی میاد. این قدر حواسم نیست که فکر می کنم صدا از یه نفر دومیه که تو خونه ست. گیجم! بعد یه لحظه ذهن منگ و خسته و خواب آلوده م می ره سمت آدم هایی که دوست دارم جای اون یه نفر دوم باشند! فکر می کنم به این عصر جمعه ی رخوت آور این وقت سال. چشمامو می بندم و به صدای گنجشک ها گوش می کنم. انگار واسه چند لحظه صدای تیک تاک ساعت رو هم نمی شنوم. کش و قوصی به خودم می دم و به کارهایی که باید انجام بدم فکر می کنم و سعی می کنم تمرکزم رو بیشتر کنم.

صدای کذایی از تو کانال کولر بود.






۲ نظر:

niyoosha گفت...

yani chi inhame khatte khali mizari, selecteshounam ke mikonim hichi az toosh dar nemiad! mage ma maskhareim!:D

beshin tamarkoz kon dars bekhoun! man belakhare ye safe tez neveshtam! fek konn!

leilak گفت...

چون باید باشن :)
.
تموم شد بالاخره! جونم دراومد! کلی کار دیگه هم دارم اما!
از پای گودر هم جم نمی خورم
.
ایول چه خوب! شروع کردن سخت تر از ادامه دادنه!