۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

به یاد بعدازظهر همان روز هشت سالگی در آن اتاق پر نور خانه ی مادربزرگ

یک روزی بود که فکر می کردم دیروز بود اما از آنجایی که مطمئنا اول اردی‌بهشت بود پس دیروز نبود و چهارشنبه بود. فکر می کردم با عجله بیدار شدم که به کلاس زبانم برسم اما از همان جایی که دیروز نبود و چهارشنبه بود پس با عجله بیدار شدم که به سر کار برسم! همه ی این ها به کنار، همان صبحی که اول اردی‌بهشت بود و از خواب که بیدار شدم و همان طور که گیج بودم یادم آمد که اول اردی‌بهشت نه سال پیش من بی خیال بیدار شدم و مدرسه رفتم و عصر هم مثل همیشه ی آن سال تا سر نادری با آنت و دنا آمدیم و بعد هم نخود نخود و به خانه که رسیدم فهمیدم دختردایی ام مُنا (که شدیدا اصرار داشت بگوید مُنا ست نه مونا که به نظر من مونا خیلی قشنگ تر هم هست کلا!) که آن وقت ها چند ماهی مانده بود بیست را فوت کند کله ی سحر سرِ چی‌چی و پی‌چی مرده. بله، به همین سادگی و مسخرگی! بعد فکر کردم که امروز را  از آن فامیل گنده و کله ی همه تو زندگی همه کی یادش مانده ؟ و اینکه حالا حتما مگه باید کسی یادش باشد؟ و اینکه امروز کسی وقت می کند سری به آن اتاق کوچک در قبرستان ساری بزند؟ و اصلا که چی که حالا بزند یا نزند!
.
باز هم همه‌ی این ها به کنار دیشب بعد از مدت ها خوابش را دیدم. انگار رفته بودیم مسافرت. یه جای تاریخی... داشتم عکس های سفر را می دیدم که دیدم منا با یه تونیک زرد خوشرنگ توی عکس هاست... توی همان خوابم فکر کردم اِ منا که با ما نیامده بود! بعد گفتم نه دیگه وقتی توی عکس ها هست اومده بوده حتما.... و چقدر هم لاغر و قدبلند و خوش‌تیپ بود!