- تو کتاب "من او را دوست داشتم" زن داستان که نه اما یه زنی که شوهرش بهش خیانت کرده و قصد طلاق داره تو راه برگشت از رستورانی که توش هق هق زده زیر گریه و بلافاصله بعدش با قیافه ی خندان از پیشخدمت درباره ی ترکیبات رولت گوشت سوال کرده و بعد از خوردن دسر دوباره زده زیر گریه و به شوهرش گفته می خواد طلاق بگیره با خودش شرط می بنده، یه جور شرط بندی روسی. اینکه اگه تو راه برگشت شوهرش باهاش حرف بزنه می مونه و اگه نه می ره. و شوهرش فقط یه جمله می گه؛ دم عوارضی. می پرسه پول خرد داری؟ و خب زنه می مونه.
- محمد می گه اگه رو پسری یه جور دیگه حساب می کنی و باهاش حرفت می شه 24 ساعت خفه خون بگیر و مطمئن باش قبل از بیست و چهار ساعت زنگ می زنه و گور بابای اونی که بعد از بیست و چهار ساعت پیداش شه. به آنت گفتم، گفت کی می تونه بیست و چهار ساعت صبر کنه. فکر می کنم اینم یه جور شرط بندی روسیه؟
- از دست یکی ناراحتم. هیچ حسابی هم روش باز نکردم. اون قدر از دستش ناراحتم که دلم نمی خواد هیچ صحبتی با خودش و هر کس دیگه ای بکنم. خودش سر صحبتو باز می کنه و می خواد راست و ریستش کنه. با خودم خلوت می کنم، می بینم چقدر دلم می خواد از دستش ناراحت بمونم. اون قدر زیاد و طولانی که همه چیز این دوستی تموم شه که نمی شه.. چون نمی تونم این آدمو نبینم. از خودم بدم میاد. از ضعفم. از خودم می ترسم از علاقه ی درونی عجیبم به ناراحت بودن. به مریض بودن، به درد کشیدن.
- بالاخره زنگ زدم تا صحبت کنیم. وسط صحبت پشت خطی داشتی. رفتی و سی ثانیه بعد گفتی خودم بهت زنگ می زنم. فکر می کنم هیچ وقت کسیو به خاطر پشت خطی دیفر نکردم. ته دلم از حرکتت یه جوری می شه.
بر می گردی و می گی پ بود. گفت امشب بریم درکه. نگفتی بریم یعنی منم هستم یا نه. ته دلم یه جوری شد (مرده شور ته دلو ببرن) حرفمون که تموم شد، یه کم رو تخت دراز کشیدم و سقف و نگاه کردم. بهت اس ام اس زدم. خواستم بگم امروز و فردا بیکارم، خوشحال می شم اگه وقت داشتی همو ببینیم. یه کم فکر کردم و دکمه ی "send" رو زدم. می ره تو outbox. فکر می کنم باید بفرستم یا نه. می گم مگه خودت نمی دونی این دو روز بیکارم یا اگه نمی دونی خب می تونی بپرسی. یا وقتی می گی پ گفته بریم درکه می تونستی بپرسی تو هم میای یا نه... تو دلم می گم یه جور شرط بندی روسی. Send نمی شه. پاکش می کنم. پا می شم، جمع می کنم که برم پیش آنت. به خودم می گم مردی تا فردا صبر کن.
۴ نظر:
heeeeeeeeeeeeeeeey sabrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrr konnnnnnnnnnnnn dokhtar:)
albate in male ghablanas!! ;)
از خودم بدم میاد. از ضعفم. از خودم می ترسم از علاقه ی درونی عجیبم به ناراحت بودن. به مریض بودن، به درد کشیدن.
............
از خودم بدم می آد.از علاقه ی عجیبم به بدبخت موندن و از حس غرور لعنتی از بدبختی ِ توام با روشن فکری ِ ذاتی م که هر رنجی رو به یه آجر تبدیل می کنه و می گذارتش رو دیوار ِ غرورم
که اینورش منم
و اونورش تو...
آخرش باید فکر کنیم که بین ما دیواری از رنج ِ یا غرور؟
فکر می کنم غرور یا رنج.... نمی دونم ...شاید هیچ کدوم..شاید..نمی دونم... حتی نمی دونم از اون نمی دونم هاییه که نمی دونم یا ازونایی که نمی خوام بدونم!!!ه
ارسال یک نظر