۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

سرم درد می کنه. از صبح داشتم رو یه چیزی کار می کردم که هیچ سِنسی نسبت بهش ندارم. الان هم که ساعت 2:30 ِ بی خیالش شدم. از اینکه از خودم یه سری قیمت و عدد جِنِرِیت کنم در حالی که اصلا نمی تونم تصور کنم ظرفیت 10000 تن کابل مسی در سال یعنی چی، بدم می آد. ناراحت نمی شم که یه روز و حتی بیشتر کلی انرژی بذارم و بعد مجبور شم همشو دوباره انجام بدم. اما از اینکه فک می کنم اصولا باید بلد باشم اما نیستم بدم می آد... از اینکه اینهمه درس خوندم و امتحان دادم ولی الان هر چی فک کردم یادم نیومد می شه با نورد یه استوانه تولید کرد یا نه بدم می آد. (نمی شه نه؟)
جو ِ شرکت بهتر شده. دیگه اون حس رو ندارم. اما هنوز احساس راحتی هم نمی کنم. نمی دونم چون کاری که انجام می دم و کس دیگه ای انجام نمی ده و تنهایی چپیدم این گوشه و میزمم پشت به بقیه س.. نمی دونم...
چند تا کتاب و چند وقته چند بار شروع کردم به خوندن اما نمی دونم چرا نتونستم تمومشون کنم... چند وقت پیشم داشتم تو ثالث می چریدم هر چی سعی کردم نتونستم یه کتاب پیدا کنم... (همین الان یه بارون دیوونه شروع شد و من الکی خوش شدم..)
دلم می خواد برم بدوم. یه روز درمیون... اما تنها دوس ندارم... یکی یه زمانی بهم قول داده بود بهار شد بریم بدوییم! اما فک کنم الان حتی یادشم نباشه. الان که فکر می کنم می بینم تنهایی هم اون قدر بد نیست! فقط باید آهنگای امپیتم و عوض کنم...
می دونی! احساس می کنم بعضی وقتا علاوه بر اینکه آدم می دونه دلش غر داره، حتی می دونه که یه غرهای خاصی وجود دارن که دلش می خواد سر موجودات خاصی بزنه.... خب، منظورم این نبود که من الان این جوری ام... فک کنم من الان جوری ام که دلم می خواد غر بزنم و اتفاقا فقط واسه خودم غر بزنم...
فردا نوشت:
هنوز دارم روی همون فایل کار می کنم، احساسم بهتر شده، دیشب یه سری مطلب درباره ی این که چه جوری عددای سرمایه گزاری رو اسکیل کنیم خوندم... شدیدا احساس می کنم دلم می خواد درس بخونم... واقعا فکر نمی کردم درس خوندن و دوس داشته باشم اما الان که بعد از 15 سال اینا درس خوندن و سر کلاس نشستن بی کار شدم شدیدا احساس نادونی می کنم... احساس می کنم کلی کلی مطلب وجود داره که من بلت نیسسم!! (می شه همین جا دعا کنی فوق قبول شم؟)
دیروز تو بارون راه افتادم واسه خودم بچرم... گفتم یه چیزی واسه خودم بگیرم دلم واشه...خوب چیزی پیدا نکردم.. دلمم وا نشد اما خب بهتر شد انگار!
.
پ.ن. این فونت کوفتی درست نمی شه! اه

۵ نظر:

narciss گفت...

I love the way U honestly reveal Urself girl :D
I DO understand what U R talkin 'bout :)
حالا که من گفتم از عنوانت خوشم اومد دیگه عنوان نذاشتی بدجنس؟؟؟؟!!!!
;)

ehsan گفت...

کتاب خوب پیدا کردن که کاری نداره.حواست به کتابا نبوده حتما.انگار که هی یه چیزی بکوبه به سر آدم که دلش بخواد چشماشو ببنده همش.که نذارن..که باید راه بره..که باید بخنده..که باید گریه کنه.که باید ناتوان بشه.واقعا فوق قبول شدن عوضت میکنه؟

narciss گفت...

امروز تو حمام یهویی فکر کردم نکنه من بودم اون کسی که بهت قول داده بودم واسه دویدن در بهار! به خودم شک کردم فقط چونکه خیلی نقشه های هیجان انگیزی گاهاً میریزم که بعدا یادم میره... راستشو بگو، من بودم اون آدم؟؟؟؟
;)

leilak گفت...

هی می خوام جوابتو بدم نمی شه! نه نرگول جان شما نبودی
and i think I'm never gonna say that person "remember the promise you made" :D

Luna گفت...

دیگه ایمان آوردم که احمق ها با یه
!تابع خوبی تو دنیا دیستریبیوت شدن
هم احمق هایی که قول می دن باهات
!بیان بدون
هم احمق هایی که نه تنها باور می کنن
چشماشونو می بندن و فکر می کنن
کجا؟ ادمونتون یا تهران؟