۱۳۹۵ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

وقتی از خفقان حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم.

این روزها که اینجا هستم خیلی وقت‌ها می‌نشینم فکر می‌کنم که آیا حاضر هستم برگردم ایران زندگی کنم. بعضی وقت‌ها در خیالم در یکی از روزهای سال‌های بعد بار و بنه‌م را جمع می‌کنم و می‌روم ایران زندگی کنم. بعد در خیالم خانه‌م را می‌چینم. مهمانی‌هایم را می‌روم، سر کار می‌روم…
برای همین خیلی خوبی‌ها و بدی‌های این طرف و آن طرف را مقایسه می‌کنم.
یک روزهایی خیلی مصمم می‌شوم که حتما می‌روم، یک روزهایی هم مثل امروز که می‌خوانم حتی نگذاشته‌اند کسی برای ستایش شمع روشن کند، قلبم جمع می‌شود. فکر می‌کنم به خفقانی که هست و نمی‌توانی پنهانش کنی. فکر می‌کنم به اینکه این‌جا چقدر اعصاب راحت‌تری دارم. به طور خاص که در این دو سال معاشرت‌هایم را هم صیقل داده‌ام و آن‌هایی‌ش که بهم انرژی می‌دهند را نگه داشته‌ام. در این دو سالی که دستم آمده با چه جور آدم‌هایی راحت‌ترم.
روزهایی مثل امروز به بهانه‌های دم دستی لباس راحت پوشیدن در گرما و با خیال راحت دویدن دل خوش می‌کنم. اما می‌دانم قلبم به خاطر ستایش‌ها چروکیده شده.

منی که اینجا رویم نمی‌شود به هم‌دانشگاهی افغانم که اساسا در آمریکا متولد شده و چه بسا وضعش از من بهتر باشد لبخند بزنم بدون آنکه پشتش عذاب وجدان تمام حرمت‌شکنی‌ها نباشد.

هیچ نظری موجود نیست: