۱۳۹۴ آبان ۱, جمعه

شب‌ها...

نمی دونم چون چهار شبه که قرصامو نخوردمه یا چون نزدیک پریودمه، که این شبا وقتی دراز می کشم که بخوابم کلی خاطره رو با خودم مرور می کنم.
خاطره‌هایی که شاید وقتی تعریفشون می‌کنی چندان ناراحت‌کننده نباشن اما برای من نشون‌گر عجز و ناتوانی آدم‌هاست. بیچارگی آدم‌ها همیشه می‌تونه منو اذیت کنه. بدترین تصویر خیابون‌های تهران برای من تصویر آدم‌هاییه که از شهرستان اومدن و دنبال آدرس مطب دکتر و بیمارستان می‌گردند.
.
اینه که این شبا یاد حرف‌های مامان‌بزرگم می‌افتم از مرگ مادرش. از اینکه مدتی بود که از مادر پیر مریضش نگهداری می‌کرد و پیرزن دیگه رو هیچی کنترل نداشت. بعد یه شب که مامان‌بزرگ تو هال نشسته بود، می‌شنوه مادرش با صدای بلند داره اشهد می‌گه. با اون پادرد و سنگینی‌ش از جاش بلند می‌شه می‌ره پیشش. می‌بینه کلی خون از دهنش ریخته بیرون و تموم کرده. بعد هی تصور می‌کنم مامان‌بزرگم اون لحظه چه حسی داشته. بعد که زنگ زده خونه خاله‌م چی گفته. بعد همون چند دقیقه تا بقیه بیان. این دقیقا همون لحظه‌ایه که دلم به حال بيچارگی مامان‌بزرگم می‌سوزه و کلی به خاطرش گریه می‌کنم.
.

بقیه‌ش باشه بعدتر

هیچ نظری موجود نیست: