۱۳۹۳ بهمن ۱۶, پنجشنبه

پراکنده های ذهن آن که امروز می خواهد دوست داشته باشد.

- دو تا از دوستای قدیمی م اینورا بودن، دیشب با چند نفر دیگه رفتیم بیرون. کاوه کار داشت و من تنها رفتم. در مدت طولانی ای سر میز شام، سمت چپم آدم ها داشتند در مورد پروسه گرین کارد صحبت می کردند و سمت راستم در مورد بازار سهام لندن و نیویورک، دیگه به این نتیجه رسیدم کتابم رو در بیارم بخونم (مخصوصا که به جای هیجان انگیزی رسیده و هر لحظه دارم از کنجکاوی می میرم) اما خب هم بی احترامی بود و هم احتمالا آماج خنده و تیکه می شدم.

- تو ماشین به دوستم داشتم می گفتم که اون اولا که اومده بودم به شدت حالم گرفته بود که همه یه جایی مشغول یه کاری هستند و من بیکارم و بدتر از اون حتی نمی دونم چی کار کنم. بعضی از پسرا - یا حداقل تا اونجایی که من تا الان دیدم پسرا - وقتی داری غر می زنی ازت چند تا سوال ساده می کنن که بیشتر حرف بزنی، مثلا وقتی داری می گی حوصله م سر رفته خیلی آروم می پرسن چی کار دوست داری بکنی؟ این شد که منم تو ماشین کلی حرف زدم در مورد اینکه دوست دارم چی کار بکنم. بعد مثل خیلی های دیگه بهم گفت چرا اینقدر فکر می کنی آدم های دیگه خفن اند و تو هیچی نیستی و من مثل همیشه تو دلم گفتم من نمی دونم بقیه چی کار دارن می کنن اما باورم نمی شه این لیلایی که اینجاست یه زمانی داشته با این دانشش پول در میاورده!
شب خواب دیدم سفر رفتم ایران و یه پیشنهاد کاری خوب بهم شده تو یه جایی شبیه همشهری داستان برای یه شغلی شبیه پابلیک ریلیشن یا سوشال مدیا منیجمنت (من آدم اسکولی م که اینا رو فارسی می نویسم؟ این پدیده ای است که در افرادی که خارج رفته اند دیده می شود؟) بعد من تا ۱۹ فوریه وقت دارم جواب بدم که می رم یا نه. هی داشتم تو خواب فکر می کردم وای خدا امروز چند فوریه است؟ وای من اگه این کار رو قبول کنم که دیگه نمی تونم برگردم. حالا اصلا برگردم چی کار کنم؟ اونجا بیکار باشم بهتره یا اینجا سر کار. صبح دیر پاشدم و کلی دیر از خونه زدم بیرون. کلی کار خرده ریز دارم که هی عقبشون انداختم و می اندازم و همین باعث می شه که کار دیگه ای هم نکنم و هی بگم بزار اون کاره تموم شه.

- مدتیه دارم سعی می کنم سالم غذا بخورم. گوشت و روغن و برنج و شکر کمتر. می ترسم واسه خودم قانون بذارم، مثلا بگم دیگه از این به بعد گوشت نمی خورم. همیشه حسودی م می شه به آدم هایی که اینقدر تو زندگی شون مصمم اند که می تونن تصمیم هاشون رو تا ابد اجرا کنن. امروز با شیر بادوم و خرما و موز و گردو و کنجد برای خودم معجون درست کردم. لباسایی که دوست داشتم رو پوشیدم و عینک قدیمی م رو زدم و شوق دوستِ همایون رو که برای من نوستالژی نسیم بهاری و عاشقی رو داره گذاشتم و احساس کردم هنوز کلی انرژی و وقت دارم که به هرچیزی می خوام برسم.
به خودم قول دادم زود زود پول دربیارم که بتونم کلاس فرانسه و سنتور برم. 

- الان که نشستم پشت میزهای بیرون کافی هوس دانشگاه، هنوز حس های خوب رو دارم، اما دارم فکر می کنم منِ وراجی که یکی باید دستشو بذاره جلوی دهنم تا ساکت شم، چرا نمی تونم با هیچ استادی صحبت کنم که برم مجانی براش کار کنم؟
.

فردا یادم باشه زودتر از خواب بیدار شم. خرما کمتر بریزم تو معجون صبحانه م و یه برنامه هفتگی منظم بریزم واسه خودم.

۶ نظر:

صدف گفت...

همه ی اینایی که گفتی بارها از ذهن منم گذشته! حوصله سر رفتن وسط یه مشت دوست مشغول بحثایی که برام جالب نیستن، فکر این که همه خفن هستن و من نیستم و همه مشغول یه کاری هستن و من نیستم، از این تصمیمای سالم غذا خوردن و حسودی به آدمایی که اراده قوی دارن تو این زمینه ها، حتی اشتیاق برای کلاس زبان و موسیقی!!! چرا انقدر دغدغه های مشترک؟!

maede گفت...

کتابی که داری می خونی که انقدر جذابه چیه؟

من تازگی دو سه بار وقتی ملت از این بحث ها کردن یهو بلند گفتم حوسله م سر رفته! درسته که این خیلی رفتار گهی ئه ولی شوک این رفتار گه باعث شده بحث عوض بشه حداقل!

bazam maede گفت...

هاهاها. اینجا یه گزینه پایین داره باید تیک بزنی "من ربات نیستم"!! :))

خیلی باحاله! بعد چند لحظه تامل کردم در این موضوع قبل اینکه تیک رو بذارم سبز شه!

leilak گفت...

تو اینستاگرامم و گودریدز مشخصه دیگه چه کتابیه :)
هرگز ترکم مکن
کازوئی ایشی گورو

niyoosha گفت...

gahiam bad nis rofaghato support koni. hosele sar raftan fek konam vase aksare adama vojoud dare.

leilak گفت...

خب منم همین کار رو کردم دیگه. سعی کردم بفهمم چی دارید می گید. از بحث سمت راست که اساسا چیزی نمی فهمیدم. سعی کردم دل بدم به بحث سمت چپ! ولی کلا برای خودم ناراحت شدم که هیچی نمی فهمم!