۱۳۹۳ مرداد ۱۵, چهارشنبه

.

خوب بود
سفر
همه اش را سعي كردم لذت ببرم! با خوردن غذاهايي كه دوست داشتم، با بودن كنار آدم هاي دوست داشتني م. 
كتاب خوندم
قدم زدم 
حرف زدم
ولو شدم تو هواي نمدار
با مغزم درگير شدم كه آيا اگر ايران مي بودم ممكن بود دل از اون شهر شلوغ و پر دود بكنم و برم شمال (هر شمالي) زندگي كنم؟! لهجه بي اعصاب و تند آدم هاش رو هم دوست دارم حتي
از شهر كتاب بابل كتاب خريدم. يه كتابي كه چاپش تو تهران (حداقل كتابفروشي هايي كه من رفتم) تموم شده بود. يادم باشه توش بنويسم كي خريدمش و از كجا.

پ.ن. در بيست و هشت سالگي، پررنگ ترين فكر توي سرم كار كردن تو كتابفروشي! آخ و امان.

۱ نظر:

Unknown گفت...

دنبالت کردم تو سفر :) با عکس‌هات و نوشته‌های تک‌و‌توکت :*