۱۳۹۳ تیر ۳, سه‌شنبه

عجب بالا و پایین داری ای چرخ...

یک-    عروسی آناهیتا ست. از این سر تا آن سر این کشور پهناور 10 ساعت پرواز و معطلی توی فرودگاه است و سه ساعت اختلاف زمانی. خوشحالم. فکر می‌کنم به آخرین باری که من و آرش و آناهیتا کلی وقت با هم می‌گذراندیم.
دو-     شب اول ولو شدم روی کاناپه خانه‌شان، مریم ایمیل می‌زند که دیروز نامزد کردیم. خوشحال می‌شوم. اینقدر احساساتی و نازک هستم که نزدیک است گریه‌م بگیرد.
سه-   توی فرودگاه نشسته‌ام. سه ساعت تا پرواز بعدی مانده. از عروسی برگشته‌ام و کمتر از یک هفته دیگر باید بروم ایران. فیسبوک را باز می‌کنم. همان اول پست آناهیتا (یک آناهیتای دیگر) را می‌بینم. عکسش لود نمی‌شود اما قلبم می‌ریزد. سریع کامنت‌ها را می‌خوانم. قلبم تند تند می‌زند. نازکم و احساساتی. اشکم می‌ریزد پایین، برایش می‌نویسم تسلیت می‌گویم و همان وقت برای برای هزارم از کلمه تسلیت و عجز خودم حالم به هم می‌خورد.
-    چرخ گردون حالم را بد می‌کند. یک آناهیتایم عروسی می‌کند، یک آناهیتایم پدرش را از دست می‌دهد. 

هیچ نظری موجود نیست: