۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه

خط می‌کشم...

این روزها یک وقت‌هایی کلی آرامش دارم و یک وقت‌هایی استرس شدید! می‌دونم بعدها که برگردم امسال یکی از عجیب‌ترین و شاید قشنگ‌ترین سال‌های زندگی‌م باشه. سالی که من دارم اپلای می‌کنم، دلار بالا و (بعضا پایین) می‌ره. صرافی‌ها دلار نمی‌فروشن! من تو سایت‌های دانشگاه‌ها گم می‌شم و حاصل چند ساعت گشتنم تو اینترنت می‌شه یه فایل اکسل نصفه نیمه! این روزا که هنوز نه به داره و نه به باره دلم واسه عزیزهام تنگ می‌شه هرچند که بابام می‌گه تو برو ما سالی یه بار میایم و من می‌گم من دارم از دست شما فرار می‌کنم. این روزها که دوباره با کوله سر کار می‌رم. این روزها که شب‌ها خواب کلمه می‌بینم و با خودم انگلیسی حرف می‌زنم.
.
شنبه رفتم دانشکده... نمی‌دونم شاید چون فوق اونجا نبودم، اینقدر حس نوستالژی شدید بود یا چی، به هر حال خوشحال شدم که فوق اونجا نبودم، که لازم نبود هی جای خالی همه رو احساس کنم. وقتی دم در اتاق دکتر سین! منتظر بودم رفتم سایت، یاد وقتی افتادم که از یه ساعت قبل از انتخاب واحد اتراق می‌کردیم تو سایت و واحدها رو چک می‌کردیم. کنار پنجره بزرگ راهرو وایسادم و لوپ سیگاری‌ها رو نگاه کردم! یاد همه لحظه‌هایی که واسه من یونیک بود و واسه در و دیوار دانشکده و کارمندا و استادا خیلی خیلی معمولی. یه جورایی از اون روز انگار خوشحالم هنوز!
دکتر سین طبق معمول رفت بالامنبر که پی اچ دی اپلای کن و چه معنی داره که پول بدی درس بخونی! بعد من اومدم هی دانشگاه‌ها رو دیدم و سیلابس‌های پی اچ دی رو دیدم و غصه خوردم و سیلابس‌های مستر رو دیدم و قند تو دلم آب شد.
فعلا دارم فکر می‌کنم تمرکز کنم رو امتحانا – برای بعدش یه تصمیمی می‌گیرم! کاش می‌شد مثل اسکارلت اوهارا می‌گفتم فردا بهش فکر می‌کنم و لبخند می‌زدم! 

هیچ نظری موجود نیست: