۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه

با زبان لال خود حس می‌کنم این روزها / هم‌نشین و هم‌کلام کور و کرها می‌شوم


توی جلسه هماهنگی تیم پروژه نشسته‌ایم، بچه‌ها در مورد انواع*  سد* ها صحبت می‌کنند و من هر جایش را که لازم باشد توی صورت‌جلسه می‌نویسم، از آن طرف صورت‌* وضعیت یک پروژه دیگر را تنظیم می‌کنم! چه کلمه‌های قلنبه سلنبه‌ای! یکی نداند فکر می‌کند چه کارهای مهمی دارم انجام می‌دهم! بله پول‌های پروژه از زیر دست من رد می‌شود! من می‌دانم این ماه چقدر پول بابت این پروژه گرفتیم، من می‌دانم که قرار است آقای ناظر بومی سایت را که لهجه‌اش قلبم را مچاله می‌کند، همانی که برایش اورکت با آرم شرکت سفارش داده بودم را بیندازند بیرون و کس دیگری را بیاورند که سابقه کارش بیشتر است، چون می‌توانیم به خاطرش بیشتر کارفرما را شارژ کنیم! من از هفته پیش که این را فهمیده‌ام دلم پیش قسط*‌های مسکن * مهر آقای ناظر بومی است. من از هفته پیش که فهمیده‌ام صورتش را نمی‌توانم فراموش کنم. توی جلسه هماهنگی تیم پروژه، کنار زیر و رو کردن نقشه‌های توپو * گرافی به این فکر می‌کنم که امشب که رسیدم خانه تمام کتاب‌ها و کاغذهای روی میزتحریرم را بریزم یک جای دیگر، تمام لباس‌های ولو را جمع کنم، تمام لباس‌های تابستانی خنک را بگذارم توی چمدان، که اتاقم خلوت شود، که مغزم از فکر کردن به شلوغی اتاق هنگ نکند! باید آن پتوی نازک را دوباره بیندازم روی تختم، طرح پتوی گلبافت ذهنم را خط‌خطی می‌کند. من ذهنم، جایی حوالی آن‌جایی که صورت آدم‌ها را به یاد می‌آورد، درد می‌کند.
.
پ.ن. والله آن‌ها که کارشان یک‌جوری است که فقط مدیرهای رده بالا – گیرم که بی‌سواد- را می‌بینند، خوشبخت‌ترند. 


هیچ نظری موجود نیست: