۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

.

به نظر می‌رسید که شدت شکستن در، اتاق را پر از گرد و خاک کرده است. اتاق را انگار برای شب زفاف آراسته بودند. غبار تلخ و زننده‌ای، مثل خاک قبرستان، روی میز توالت، روی اسباب‌های بلور ظریف و اسباب آرایش مردانه که دسته‌های نقره‌ای تاسیده داشت و نقره‌اش چنان تاسیده بود که حرف روی آن محو شده بود، نشسته بود. پهلوی این‌ها یک یخه کروات گذاشته بود. گویی تازه از گردن آدم باز شده بود. وقتی که از جا برداشته شد، روی غباری که سطح میز را فرا گرفته بود، و زیر آن یک جفت کفش و جوراب خاموش و دور افتاده قرار داشت. خود مردی که صاحب این لباس‌ها بود روی تختخواب دراز کشیده بود. ما مدت زیادی فقط ایستادیم و لبخند عمیق و بی گوشت او را که تا بناگوش باز شده بود نگاه کردیم. جنازه ظاهرا زمانی به طرز به آغوش در کشیدن کسی این‌طور خوابیده بوده‌است. ولی اکنون، این خواب طولانی، که حتی عشق را به سر می‌برد، حتی زشتی‌های عشق را مسخره می‌کند، او را در ربوده بود. بقایای او، زیر بقایای پیراهن خوابش، از هم پاشیده شده‌بود و از رختخوابی که روی آن خوابیده بود جدا شدنی نبود. روی او و روی بالشی که پهلویش گذاشته شده بود، همان غبار آرام و بی‌حرکت نشسته بود آن وقت ما متوجه شدیم که روی بالش دوم اثر فرورفتگی سری پیدا بود. یکی از ما چیزی را از روی آن برداشت. ما به جلو خم شدیم. همان گرد تلخ و خشک، بینی ما را سوزاند. آنچه دیدیم یک نخ موی خاکستری چدنی بود.
.
یک گل سرخ برای امیلی
ویلیام فاکنر
ترجمه نجف دریابندری

هیچ نظری موجود نیست: