۱۳۹۰ اسفند ۱۳, شنبه

این روزها


مغزم دارد منفجر می‌شود، همان وقتی که فکر می‌کردم همه چیز دارد سر و سامان می‌گیرد. بین برنامه‌هایی که چیده‌ام گیر کرده‌ام و به طرز مسخره‌ای استرس می‌گیرم این جور وقت‌ها! خنده‌دار است که از خودم انتظار داشتم تا حد معمولی بتوانم استرس‌ها را تحمل کنم!
سنتور را کنار گذاشته‌م دوباره! خیلی آدم بدی هستم. آخر سال شده، می‌نشینم فکر می‌کنم که امسال چه‌کار کرده‌ام، می‌بینم جدا پیشرفتی نداشته‌ام. امسال رئیسم خیلی از من تعریف کرد، حقوقم را زیاد کرد. باعث شد برای خودم جولان بدهم یه‌کم! اما باز هم اتفاق خاصی نیست به نظرم! برای یک سالِ تمام!
کلاس رقص می‌روم! خوب است. هر کسی که می‌شنود می‌گوید ایرانی؟ یک جوری که لابد بد است، من هم تهش اضافه می‌کنم و هیپ‌هاپ! یک‌جوری که انگار خوب می‌شود! اما راستش این است که خوب است. همین که صبح جمعه می‌روم با آهنگ‌های گیگیلی بیگیلی قر می‌دهم و کلی دختر داف می‌بینم و تا عصر این آهنگ‌های دامبولی در مغزم جریان دارد، خوب است! گیرم آنجا هی زل بزنم به قیافه نزار و شلخته‌م در آینه! تصمیم دارم فعلا ادامه بدهم! شاید حالم بهتر شود، گیرم هنوز هم با دیدن بچه گل‌فروش پشت چهارراه دلم می‌خواهد سرم را بگذارم روی فرمان ماشین و گریه کنم. می‌دانی اول و آخرش دنیا را کثافت برداشته! 

۱ نظر:

مائده گفت...

اینو برو یه نگاه بنداز. بچه های گل فروش رو می فرستن مدرسه گویا.
https://www.facebook.com/darvazeghar