۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

برای او که نزدیک بود

یک نفر باید بیاید یک روز از همه این فاصله‌هایی که به ما تحمیل شده بنویسد. بیاید از تمام اشک‌هایی که در آن فرودگاه لعنتی ریخته شده، از تمام طلوع‌های خورشیدی که پرده اشک تارشان کرده، از تمام سرهای سنگین و نبض‌های روی شقیقه آن بزرگ‌راه لعنتی بنویسد.

من دارم سعی می‌کنم تصویر تو را که آرام در آن کوچه قدم می‌زد و گریه می‌کرد، تصویر تو را در آن لحظه که برگشت و دست تکان داد به خاطرم بسپارم تا یک زمان طولانی طولانی. سعی کنم صدای بغض‌آلود تو را که در آن بزرگ‌راه نفرت‌انگیز به خاطرم بسپارم که گفت "حال همه ما خوب است اما تو باور نکن".



۱ نظر:

maede گفت...

آخ...آااااخ