دو سال پیش چنین وقتی با مامان راه افتادم رفتم مانتو خریدم، یه مانتوی سرمهای. از اینایی که جنسشون یه کم زبره و چروک میشن. دو سال پیش چنین وقتی که یه عصر پنجشنبه بود راضی از خریدم برگشتیم خونه. کفش هم میخواستم بخرم، کانورس. وقت نشد، گفتم هفتهی بعدش میرم میخرم. چمیدونستم هفته بعدش زندگی چنان میپیچه به هم که به تنها چیزی که فکر نمیکنم کفشه.
دو سال پیش چنین روزی، برگشتم خونه و مانتومو با شلوار جین بوسینیم پوشیدم و گفتم خوب میشه، بهبه- شرکت بپوشم. چمیدونستم اولین باری که میپوشمش میشه بیست وسوم. که تا ساعت 11 حتی تکون هم نمیتونم بخورم از شدت بهت و بعدش خودمو میکنم تا برم سر کار.
دو سال پیش این موقع. آخ....
تکمضراب:
زندانيان ِ درّه اي دشواريم
جذاميان ِ وهمي مضاعف
رهايمان نمي كند
دلتنگي ِ خدايان ِ گريخته
و اضطراب ِ خدايان ِ هنوز نيامده
هيچ افيوني
هشيارمان نمي كند
در اين زمانه ي عُسرت
نه وحدت وجود
همآغوشي
نه سياست و
فراموشي ...
.
.
*تیتر از اورهان ولی، شاعر مصری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر