۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

نشستم سر کلاس. نگاه می کنم به ناخونای قرمز ارکیده. یادم میاد چند روزه می خوام ناخونامو لاک بزنم. یادم میاد لاک بنفش رو گذاشته بودم جلو چشمم، فرداش لاک پوست پیازی رو گذاشتم کنارش، چند روز بعدش لاک شکلاتی رو... نگاه می کنم به گوشه های انگشتام که باز پوستشون زمخت شده. می گم امشب درستش می کنم. بعد می گم دلم لاک سرخابی می خواد. می گم خب حالا لابد لاک سرخابی رو هم می ذاری کنار بقیه لاکا.... بعد می گم نه بابا امروز می رم همه لاک ها رو می ذارم سرجاشون، گوشه ناخونامو هم با سوهان درست می کنم و بهشون لاک سرخابی می زنم. یادم میاد تا هفت و نیم کلاس دارم. می گم شب کی حال داره لاک بزنه، بعدم که تا لاک می زنی همه ی کارهایی که باید بکنی یادت میاد و آخرشم ناخونت خراب می شه. بعد کلاس تا شروع شدن کلاس بعدی لواشک می خورم و جنگل واژگون می خونم. کشیده می شم با داستان و "کورین" رو دوست دارم و فکر می‌کنم بهش میاد اسمش "سیمون" باشه. مثل سیمون "مستاجر" پولانسکی. کورین یا سیمونِ من وقتی شوهرش رو -که گذاشته با یه دختره رفته-  پیدا می کنه میره شهرشون و وقتی میره دیدنشون می بینه جوراباش لنگه به لنگه است و اون لحظه فقط دلش می خواد پاهاشو بذاره رو میز و بگه نگاه جورابام لنگه به لنگه است. کتابم تموم میشه، زبونم از خوردن لواشک‌ها سِر شده. دلم می خواد پفک بخرم اما پا می شم میرم دستشویی رژ می زنم و می رم سر کلاس و به ناخونای صورتی خودم و جوراب های لنگه به لنگه کورین و عینک کائوچویی گنده ی سیمون فکر می کنم.

۱ نظر:

maede گفت...

عاشق همه ی حس های این پست ام من