وسط این شلوغیها و عقب بودنها و نرسیدنها، خواستم بگویم خوشحالم که با تو هستم. حتی اگر خانهمان به هم ریختهتر از همیشه باشد و هر دو مان خسته از دویدن، شبها نفهمیم کی خوابمان میبرد و نفهمیم کی صبح شده و این وسط تو سر کار باشی و من دانشگاه، باز لحظههای نابی وجود دارد که به همه این شلوغیها و ندیدنها میچربد. همان لحظهای که وقتی من نفسزنان روی صندلی قطار ولو میشوم دلم هوای تو را میکند، همان لحظهای که از وسط تمرین تیاتر بهت تکست میزنم که صبر کن با هم شام بخوریم. همان لحظهای که شبها سرم را روی سینهت میگذارم و وقتی خوابی به ضربان قلبت گوش میدهم و هر بار - دقیقا هر بار - برای خودم میخوانم کافیست اندکی خسته شوی، کافی است بایستی.
۱۳۹۵ مهر ۱۲, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر