مسواک میزنم و بر میگردم تو اتاق که کمکم آماده شم واسه خواب! همه خوابیدند. دیوارکوب هال رو روشن میذارم و از نور محوی که میندازه رو پرده هال لذت میبرم. از کوه لباسهای کثیف تو هالچه که از سفر شمال آخر هفته مونده جلو در حموم و فومهایی که مامان خریده واسه زیر تردمیل و هنوز ولون و صد را روشون دراز نشست میره، رد میشم. کیف کولهم وسط اتاق ولوه، شالگردن کلاهی سر شب که اومدم انداختم رو میز تحریر و شالهای سری که هر دفعه انداختم رو صندلی و حالا دیگه حسابی چروک شدن! شلوار جینمو درمیارم و شلوار خواب خرسیمو میپوشم. فکر میکنم من زندگی اینجوری رو دوست دارم! زندگی شلوغ! که همه جای خونه کتاب ریخته باشه! روی میز وسط هال ظرفای کوچیک آجیل و خرما باشه. فکر میکنم به هولاهوپی که وسط هاله و کسی هم اعتراضی به جاش نداره! فکر میکنم هممون این جورشو دوست داریم و هر کی میاد خونه ما الکی نظر میده اینکار و کنید تا مرتب شه! زندگی ما همین جاست؛ وسط همین شلوغیها.
۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر