۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

وقتی نمیشه جمعش کرد :)

می دونی وقتی می شینم فکر می کنم رسما ناراحت می شم که رفتار و برداشت های آدم های دیگه در مورد خودم این قدر برام مهمه- بعد می شینم فکر می کنم که "فلانیِ بیسار شده چی با خودش فکر کرده که فلان!" یا مثلا "اِ اِ اِ! من چرا این قدر خر بودم" بعد فلاش بک می زنم به قبلنا- بعد حرص می خورم- بعد جلوی آینه وایمیسم وسط حرص خوردنم می گم "الان من آرومما- نهههه نه که فک کنی من می خوام فلان چیزو فرو کنم تو چشمشون که بترکن از حسودی!" بعد می گم "خب اگه اینا نیست چیه؟" بعد جواب می دم "اینه که احساس می کنم یه عده شون دلشون واسه من می سوزه، اون بقیه شونم دارن به ریشم می خندن"- بعد صدای محمد میاد تو گوشم که "اون آقاهه که داره اونجا از خیابون رد میشه ازت متنفره، برو واسه ش توضیح بده یه وقت اشتباه فکر نکنه!!" بعد در حالی که خودم می دونم دوست دارم برم تو روشون وایسم بگم "آهااااای من از زندگی م راضی م، دلسوزی های مسخره تونو بذارین واسه خودتون" می گم "جمعش کن همه ی اونا درگیری های خودشونو دارن". کاش بودی مث اون دفعه من ور ور حرف می زدم :)
.
ها ها! راضی ام از زیرابی رفتنت.
.
دسته بندی شده در: لیلا لجش گرفته، مورچه گازش گرفته
.
شاید وقتی ذهنمو منظم کردم و فهمیدم چی دارم می گم و چی می خوام از چیزی که داره اذیتم می کنه یه چیز بهتر نوشتم. اینو نوشتم چون امروز کار دارم و اینا تو ذهنم نمی ذارن کارامو بکنم. فکر کنم این جوری بهتر شد.

هیچ نظری موجود نیست: