۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

بگذاریم که احساس هوایی بخورد

سر کلاس نشسته م.. . طبق معمول همین طور که دارم گوش می دم فکر می کنم چقدر شیوه درس دادنش با چمران فرق می کنه! انگشتر فیروزه ای که الهام واسه م آورده رو دستم کردم و چون هم‌رنگ گوشواره پیچ‌پیچی‌هام بود اونارو هم گذاشتم. دارم فکر می کنم کلاس بعدی رو برم؟ نرم؟! و البته درس رو هم گوش می کنم مسلما! (:D) یهو از این احساس هایی که یه دفعه سراغ آدم میاد.. اینکه وای چقدر گرمه! اینکه وای چقدر من کثیفم.. یهو احساس کردم وای چقدر احساس فشار می کنم. یادم اومد تاپی که زیر مانتوم پوشیدم تنگه... یادم اومد صبح کلی با وسواس سو. تینی که می خواستم بپوشم رو انتخاب کردم که تو طول روز اذیتم نکنه... فکر کردم چرا همیشه لباس های زیر آدم تنگن و بعدش این قدر گشاد می شن که باید انداختشون دور. فکر کردم چرا این قدر واسه ما بده که فلانی بند لباس زیرش معلوم باشه و هی با اشاره ی چشم و ابرو می خوایم بهش بفهمونیم یقه تو درست کن. فکر می کنم پس لابد اینی که دستتو از یقه ی مانتوت می بری و بند لباستو که افتاده از شونه ت درست می کنی هم باید خیلی ضایع باشه دیگه! بعد می گم فکککن آدم بدو بدو بره دستشویی که بند لباسشو که از رو شونه ش افتاده درست کنه! بعد مثلا اگه وسط کلاس باشه باید صبر کنه کلاس تموم شه! و خب لابد تمام طول کلاس هم اعصابش خورده که یه چیزی سر جاش نیست! یاد سووشون می افتم و یوسفی که به زری می گفت دلم برای پست.ان هایت می سوزد چقدر محکم می بندیشان. و فکر می کنم به اینکه چقدر محکم خودم را درون همه ی زندگی ام بسته ام.

۳ نظر:

maede گفت...

گوشواره پیچ‌پیچی‌هام
....

leilak گفت...

اوهوم... اولین گوشواره ای که بعد از سوراخ کردن گوشام گرفتم :)

آقای حواس‌پرت گفت...

ki bood migoft: enghadr fekr nakon bachejoon!!!
han? yani mikham bedoonam ki bood migoft

por vazehe ke ba in post hal kardam bachejun