دیروز بود فکر کنم مامان یه مشت شلوارک و تاپ آورد انداخت رو تخت و گفت "اینا لباس تابستونه هاته که جمع کرده بودم بیا!" منم همین جوری گذاشته بودمشون رو صندلی لهستانی جلوی میز سنتور. امروز که از حموم اومدم همین جوری یه شلوارک از روی صندلی برداشتم که بپوشم که دیدم همون شلوارکیه که خاله آسی واسه مامان از مالزی آورده بود و من چون کمی تا قسمتی گل و گشاد بود برده بودمش آتن و اون شب که خسته از بیرون برگشته بودیم و هر کی رفت تر و تمیز بشه و بعد قرار شد تو اتاق بابک اینا جمع شیم، من اینو پوشیده بودم و با کله ی حوله پیچ و پاستیل هایی که از فرودگاه دوبی خریده بودم رفتم اتاق بابک اینا و یه کم بعدش عاطفه با بلوز شلوار خرسی و کلی آجیل اومد و فکر کنم علیرضا هم از قبل بود یا اون وسطا اومد. یعد هم همه نشستیم رو دو تا تخت اتاق و لپ تاپامونو باز کردیم و خاطره تعریف کردیم و عکس دیدیم و آجیل و پاستیل خوردیم و یه کم بعدشم ح مید فروغ ی از حموم اومد و با اون قیافه ی لپ گلی ش کلی لپ گلی ترم شده بود تازه...
فرداش که می خواستیم بریم بیرون (هر جایی غیر از کنفرانس مسلما) یادم نیست چی پوشیده بودم، شاید شلوار چهارخونه م یا شلوار جین اما یه غری درباره ی گرمی هوا و اینکه اگه یه شلوارک خوب دیدم می خرم واسه خودم که بابک گفت "اِ اون شلوارک دیشبی ت که خیلی قشنگ بود که.." منم اون موقع نظر بابک کمی تا قسمتی خیلی واسم مهم بود، این شد که یهو نظرم نسبت به اون شلوارک خاکی رنگ زیر زانو (شلوارک میشه هنوزم دیگه؟) عوض شد در نتیجه دیگه به مامان پسش ندادم.
چی شد اینا رو دارم می گم نمی دونم. فقط می دونم امشب که این شلوارکو پوشیدم دلم واسه بابک خیلی تنگ شد.. همین جا یادداشت می کنم فردا یه زنگی بهش بزنم و به زودی یه قرار دور همی با هم بذاریم، حیف که نمی تونم شلوارک خاکی مو بپوشم سر ِ قرار.
۱ نظر:
:D
ارسال یک نظر