قوانینمو که نوشتم.. یکیش این بود که من قرار نیست به تمام سوالاتی که ازم می شه جواب بدم.. قرار نیست اجازه بدم هر کی دلش خواست سرشو بکنه تو زندگی من... اینا رو که می نوشتم دقیقا تو تو ذهنم بودی با شکل عجیبی که رابطه مون داشت (داره؟؟ فک نکنم) اولش به طرز احمقانه ای خوشحال بودم ... نمی دونم چرا... شاید یه روز نشستم حلاجی کردم که چرا!
یادم نیست اولین بار کی شروع کرده موعظه کردن که نماز بخون و آخرت و شرط ورود به بهشت و چی و چی.. نمی دونم بعد از چندمین بحث انتخاباتی تصمیم گرفتم باهات بحث نکنم... اما می دونم چقدر ناشی و مغرور بودی... ناشی تو هدایت کردن من به سمت عقایدت.. اینکه واسه اینکه منو ببری زیر پرچم ولایت ف ق ی ه . منی که می دونستی نماز هم نمی خونم.. اومدی از امام شروع کردی... از بدعت گذاشتن... می دیدم که چقدر راحت وسط صحبتات کسایی که مثل من بودنو منافق می خوندی .. بهشون فحش می دادی...
چند بار به تو و به خودم یادآوری کردم که آدما نباید به عقاید دیگران توهین کنند... حتی گفتم برو تو دلت به تمام آرمان های من بخند اما جلو من نه... گفتم تقصیر تو نیست از بچگی هر جا بودی راحت حرف می زدی اما من همیشه باید خفه خون می گرفتم واسه همینه که الان این قدر راحت چشم تو چشم من بهم دری وری می گی.. بعدم می گی شوخی می کردم. جنبه داشته باش... ازم پرسیدی سکولاری؟ گفتم آره.. خندیدی و تو جواب من واسه خنده ت گفتی فکر نمی کردم این قدر اسکول باشی! و من حتی بهت نگفتم "ولی من هیچ بار بهت نگفتم فکر نمی کردم این قدر اسکول باشی که بری نماز جمعه" .. نگفتم و حتی فکر نکردم به این که تو احمق تر از منی.. حتی به خودم اجازه ندادم .. چون همیشه فکر می کردم من حق قضاوت درباره ی ایمان مردم، شعور مردم و چی و چی رو ندارم... چون یکی از کارام همیشه نگاه کردن مردم بود که چه جوری خودشونو با فرهنگ تر و با شعورتر از بقیه می دونن... چون همیشه با شنیدن عبارت "بعضیا فرهنگشون همینه" و "می دونی سطح فکرشونه دیگه" از آدما تو تاکسی و اتوبوس یه جوری می شدم ... به خودم یادآوری می کردم مبادا مبادا مبادا یه روز تو این وادی بیفتی، حواست باشه... اما تو خیلی راحت.. خیلی خیلی راحت... دهنتو وا می کردی و به امثال من می گفتی بی شعور... یا حرفاتو با چاشنی دو نقطه دی مسخره ی سکایپ که زمین تا آسمون با دو نطقه دی ه یاهو فرق داره و یه جوریه که آدم احساس می کنه انگشت اشارشو به سمتت گرفته و داره هر هر بهت می خنده و مسخره ت می کنه به خوردم می دادی... بارها بهت گفتم با من بحث سیاسی نکن... خبر سیاسی نده... هر چی... سرتو کردی تو زندگی خصوصی من.. نمی تونستم برداشت کنم از من خوشت اومده.. هیچ رقمه به هم نمی خوردیم.. تو می دونستی من چه جوری ام.. نمی دونم چه جوری آمار منو در میاوردی (یا شاید هنوزم در میاری) واسم مهم نبود (و الان حتی بیشتر برام مهم نیست!) دلم می خواست بهت بگم منم می دونم تو اون موجود پاک و معصومی که نشون می دی نیستی.. نگفتم ... نمی خواستم بگم... یه جورایی خیلی چیپ بود به نظرم و شروع یه خاله زنک بازی بود.
بعد انتخابات شکاف ما بیشتر شد... من از تفکر تو متنفر شدم.. از تفکری که منی که تو خیابون بودمو اراذل می خوند... حرفی نمی زدم.. می ترسیدم.. می ترسیدم از اینکه یه روز به اینکه منو رسوا کردی و لو دادی افتخار کنی، تکلیف دینی ت ایجاب کنه عقاید پلید منو افشا کنی.. تو اما به هر بهانه ای سر و کله ت پیدا می شد... خیلی وقت بود من دیگه با تو پینگ پنگ نمی اومدم.. خیلی وقت بود حتی یه مسیر مشترک رو هم با تو نمی اومدم... سنگ شده بودم جلوی پیغام هات .. جلوی هیجانت از حکم تیر ر ه ب ر ت ... و من باز ساکت بودم.. حتی وقتی عذادار مادر کاوه بودم... حتی وقتی با لباس سیاه چند میز اون طرف تر تو نشسته بودم... تو حتی اون موقع هم گفتی ب س ی ج ی ها باید بزنن باید دفاع کنند.. گفتی اینا توطئه ی آمریکا و انگلیسه.. و من اون قدر حالم بد بود که حتی نمی تونستم به حرفات بخندم.. دو نقطه دی های سکایپی تو ادامه داشت و من فقط بهت گفتم حالم خوب نیست.. ولم کن... نمی دونم چه اصراری داشتی به آزار من...
همیشه یه جوری بحث رو به یه جایی می رسوندی که موعظه هاتو شروع کنی .. من خفه خون می گرفتم... بعضا می خندیدم.. از همون دو نقطه دی های سکایپی... اما امروز... امروز هم چند بار وسط حرفات وقتی دستام لرزید گفتم نمی خوام بشنوم... نگفتم نمی خوام بحث کنم چون هیچ بحثی نداشتم.. آدمایی که تو داشتی بهشون فحش می دادی هیچ نسبتی با من نداشتند.... بارها بهت گفته بودم م و س و ی و ک ر و ب ی عزیز دل من و مراد من نیستند که اگه بهشون فحش بدی بمیرم یا حتی ککمم بگزه!... هر چند تو خیلی خیلی ساده لوح تر از اون بودی که بفهمی... تو که بعد از این همه مدت داشتی واسه من استدلال میاوردی که موسوی پیرو خط امام نیست.. می خواستم بگم الان من باید ناراحت شم؟؟؟ خندیدم.. امروز چند تا دو نقطه دی ه سکایپی تو جواب حرفات دادم... اما تو انگار همیشه باید اون قدر ادامه بدی تا حال من بد شه... نمی دونم چی شد... داشتی می گفتی بهم که راه رو تشخیص بده، که موسوی جزو 313 نفر امام زمان نیست!!! و من داشتم با خودم فکر می کردم به من چه!!! باشه یا نباشه... همون موقع داشتم فکر می کردم واقعا هدف تو چیه؟ می خوای از من اعتراف بگیری که محاربم که بعدا یه جا یه گندی بهم بزنی؟ که مثل چند سال پیش تو فرودگاه وقتی حتی چمدونامونم تحویل دادیم بهمون بگن ممنوع الخروج شدین؟!! داشتم فکر می کردم چرا من یه بار فقط یه بار اون قدر شجاع نبودم که بهت بگم خفه شو... به خودم می گفتم من شجاعت خفه شو گفتنو دارم اما نمی تونم ببینم تو ناراحت شی... چرا.. چرا من ِ لعنتی باید ناراحتی تو واسم مهم باشه... داشتی می گفتی.. یادم نیست چی می گفتی.. اما یادمه اذیت بودم.. ناراحت و عصبانی .. و تو اون موقعیت مسخره چند بار نوشتم الان می تونم بگم ازت متنفرم اما پاکش کردم.. پاکش کردم و نوشتم من نمی خوام بشنوم... بازم نمی دونم چی گفتی.. فحش نبود اما توش خنده داشت. خنده به من.. به تمام کسایی که غیر تو می شناختم... یادمه دستام به شدت لرزید.. یه لحظه تنها کاری که تونستم بکنم این بود که از پشت میزم با قدم های سریع رفتم دسشویی... رفتم و هنوز درو نبسته زدم زیر گریه.. واسه خودمم عجیب بود که چرا دارم گریه می کنم.. ناراحتم که تو بهم توهین کردی.. ناراحتم که چرا نمی تونم بهت فحش بدم... اما هیچ کدوم ازینا نبود.. همکار .. من ازت متنفر بودم ... از شدت تنفرم داشتم گریه می کردم ... تنفرم به تو... دلم می خواست یه جوری بهت بفهمونم چقدر ازت متنفرم... دیگه دلم نمی خواست خرتو بگیرم ببرمت پیش آدمایی که از تو و امثال تو و ره ب رت حالشون به هم می خوره.. دیگه دلم نمی خواست واست ازون زنی بگم که تو بازار روز ساری سبزی می فروشه و از سال 62 تا الان عزای دختر 13 سالشو داره که اعدام شده... می دونم نمی فهمی کینه ی اون مادرو... می دونم به نظرت منافق بوده... هیچ کدوم ازینا واسم مهم نبود دیگه... چیزی که تو وجودم بود فقط و فقط تنفر بود.. هیچ وقت این حس و نداشتم، تا اون لحظه ی خاص .. تا امروز صبح.. الانم ازم دوره.. اما می دونم اون لحظه تمام وجودم تنفر بود .. می خوام بهت بگم ازت متنفرم... خیلی... به اندازه ی لرزش دست و هق هق گریه... تا امروز صبح نمی دونستم این یعنی چه قدر اما خب الان می دونم!
۵ نظر:
من یادمه عذا دار!!! رو درست کرده بودم!!!! نمی دونم دیگه این الان فونتش به هم می پاچه!!!! اگه بخوام ادیت کنم!
کاش میخوند. لعنتــــــــــــــــــــــــــــــــــی:(((( من بالاخره مخاطب یکی از نوشتههاتو شناختم.
لعنتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی:((((
می دونی وقتی داشتم اینو پست می کردم یاد مسخره بازیمون سر خرید لباس نامزدی افتادم :)))))
are manam:)))))
اما واقعا دلم می خواد از ته دل بگم بهش خفه شووووووو :(
ارسال یک نظر