یادت میآید یک بار گفتی فلانی با بهمانی دوست شده، و من فکر کردم کسی که نزدیکتر از تو به من بود یا حداقل قرار بود باشد چیزی به من نگفته و تو هم خندیدی و بقیه ش را به شوخی گذراندیم؟ آن یک نفر هیچوقت دیگرش چیزی به من نگفت و من هنوز یک جور ناراحتی م از آن نگفتن!
حالا امروز که یک فلانی دیگر و یک بهمانی دیگر با هم دوست شدهاند و من منتظر شدم که تا نشستی توی ماشین بهت بگویم و فهمیدم که میدانستی و به من نگفتی، گیرم که یکی ازت قول گرفته به کسی نگویی. ... در منطق احمقانه/ بچهگانه/ عقبمانده منِ لوس وقتی یک نفر به یک نفر دیگر میگوید به کسی نگو، تا زمانی که اسم پارتنر طرف را نیاورده که حتی به فلانی هم نگو، این قانون شامل حالش نمیشود. و خب تصمیم ندارم با تو یا هر کس دیگری دعوا راه بیندازم و گله کنم و چه و چه. دلم میخواهد این اتفاق را یک جور غمگینی یک گوشه دلم بگذارم.
بعد نشستهام وسط دورهمی/ مهمانی و دلم میخواهد توی اتاق تاریک خودم، چمبره بزنم روی تختم و مچاله شوم زیر پتویم.