بعضی وقتها، آن وقتهایی که حواسم هست که درگیر فشار محیط نشوم و بیشتر آن چیزی که واقعا خواست خودم هست را پیدا کنم و بهش بچسبم... همان وقتها به زندگیم نگاه میکنم. به تجربههای یگانه و دوستداشتنیای که داشتهم. به زندگی در خانه زیبای استنفورد. به زندگی در خانه پرنور منلوپارک. به درختهای زیبای خانه سنهوزه. به تاثیری که زندگی با همخانه در من گذاشت. به تصمیمی که باعث شد برای سبکتر شدن بگیرم.
اینجور وقتها یاد خودم میاندازم که همینطور که از زندگیم لذت میبرم منتظر اتفاقهای بینظیر دیگری باشم که قرار است برایم بیفتد. خانههای زیباتر، سبک زندگی جمع و جورتر، وسایل کمتر، کتاب خواندنهای بیشتر، سفرهای بیشتر و معاشرت بیشتر با ساز و گربه و آواز ...
اینجور وقتها یاد خودم میاندازم که دوست ندارم یک جا ریشه کنم.