چهل شب زمان زیادیست؟
چهل شب پیش من روی تخت دراز کشیده بودم و خبر سقوط را خواندم. بقیه دقیقهها را لحظهبهلحظه یادم است. تمام لحظههای فرو ریختن آوار را. حالا فکر میکنم چهل شب زمان زیادیست. انگار سالها پیش بود که چشمهای درخشان ریرا هنوز میخندید.
.
از آن روز دیگر هر کاری کردم «سقوط» جلوی چشمم بود. دیگر به نظرم اشتراک گذاشتن هیچ چیزی از زندگی اهمیتی نداشت. از چهل روز پیش به نظرم اگر قرار است حرفی زده شود باید در مورد سقوط باشد.
اینجا بیشتر مینویسم. که شاید بعدا برگردم و بخوانم. دلم حوصله اشتراک گذاشتن و صحبت کردن ندارد. حجم بزرگ و سیاه سقوط همه فضای فکر کردنم را گرفته.