همه ی خوشحالیهای حقیری که برای خودت جور می کنی- از خواندن درسی که دوست داری- دیدن دوستهای ارزشمندی که برایت مانده- نشستن در کافه گودو و حرف زدن از در و دیوار و خستگی روز را بیرون راندن گرفته تا گز کردن عینک فروشیهای خیابان فلسطین و امتحان کردن عینکهای قاب کائوچویی مشکی که قیافهات را شبیه بچه خرخونها میکند و پیاده روی در خیابان دوست داشتنی ات در تاریکی شب، همه و همه دود میشود وقتی میشنوی اعدامشان کردند. در دهانت حتی نمیچرخد که "اندکی صبر سحر نزدیک است". نشستهای گوشهی اتاق و صدای آن مادر پیر در گوشت میپیچد مدام که با لهجهی کردیاش میگوید نمیداند به کجا باید برود، به کجا باید نامه بنویسد. .. چقدر احساس سنگینی میکنی.
.
.
تک مضراب:
تو را چه سود
فخر به فلک بَر
فروختن
هنگامی که
هر غبار ِ راه ِ لعنتشده نفرینات میکند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاسهابه داس سخن گفته ای.
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رُستن تن میزند
چرا که توتقوای خاک و آب را
هرگزباور نداشتی
□
فغان! که سرگذشت ِ ما
سرود ِ بیاعتقاد ِ سربازان ِ تو بود
که از فتح ِ قلعهی روسپیان
بازمیآمدند.
باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سیاهپوش
ــ داغداران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجادههاسر برنگرفتهاند!
الف- بامداد