امروز دلم میخواست بچه باشم. دلم میخواست چتریهای صاف داشته باشم که ریخته باشند روی صورتم. دلم میخواست بالا و پایین بپرم....
خب فقط دلم میخواست. مشقهام مونده بود و من هر کاری کردم به جز درس خوندن. هوا یه کمکی سرد شده این روزا و من جوراب پشمی پوشیدم و موهامو باز گذاشتم. ناخونامو لاک آبی پررنگ زدمو ولو شدم رو تخت که درس بخونم مثلا! بعد صد را تو اتاق خودش آواز میخونه. آهنگهای چپرچلاقی که خودش دوست داره و من هیچوقت ابراز نمیکنم که دوست دارم اما وقتی گوش میده یا داره میخونه لذت میبرم! هر از چندگاهی هم بلند بلند با هم حرف میزنیم و اون به عنوان برادر کوچیکتر ادای منو در میاره و من به عنوان خواهر بزرگتر تو دلم از خنده غش میکنم! بعد پا میشم جمع کنم برم دانشگا! رژ جدیدی که کادو گرفتم رو میزنم. ابروهامو که نازک شده مداد ابرو میکشم (هر کسی میدونه که کسی که دلش میخواد بچه باشه نمیشه ابروهاش نازک باشه!) یه سایه سرمهای محو میزنم و کلی مقاومت میکنم که پشت چشامو مشکی پررنگ نکنم! بعد دو تا انگشتر میذارم تو دستمو میرم بیرون. حالا مثلا تو خیالم چتریهام ریخته جلو چشمام! نرسیده به در دانشگا یکی از انگشترا رو درمیارم اما هنوز فکر میکنم چتری دارم :)
.
الان ساعت 12 شبه، من از بس لواشک خوردم دلپیچه گرفتم و با موهای باز و ناخونای آبی و جورابای پشمی ولو شدم رو تخت و هنوزم درسام مونده.