احمقانه است وقتی کسی که دوستش داری مریض باشد بعد تو برایش سوپ درست کنی بعد نتوانی ببری بدهی دم خانهشان حتی، چون برایشان مهمان آمده. یک همچین وقتهایی من کلا لگد میزنم به همهچی! یعنی کل رابطه را برای خودم میبرم زیر سوال و در ذهن خودم انگار دیگر هیچ چیزش را نمیخواهم. یک همچین آدم صفر و یکی هستم!
حالا هم هی دارم به خودم میگویم تحمل کن، چند ماه دیگر... ، چند ماه دیگر چه میشود؟ هیچی من میروم برای خودم زندگی میکنم. منی که در این لحظه خاص حوصله هــیــچ کس را ندارم. به صورت مطلق!
.
بعد یک بسته پر ماکارونی را با سس بادمجون و گوجه و سیر درست کردم دیروز، بعد طبق معمول نمکش کم شد، نشستیم با صد*را همهاش را خوردیم تقریبا! وقتی با همهچی لج میکنم اینطوری میشوم لابد! یک پرندهای هست که تخمهایش را قبل از به دنیا آمدن میکشد، من باید همچین موجود باشم احتمالا! در زندگی قبلی یا بعدیم!
.
سوال این است که چند ماه دیگر مثلا میتوانم سوپ درست کنم بیارم دم در خانهات؟ وقتی معلوم نیست قرار است فاصلهها چطور باشد!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر