بعضی وقتها وسط خوشحالیهای حقیرت از کاری که پیدا کردهای، از زندگیای که داری میسازی، از کارهای جانبیای که داری میکنی، از کلاس سنتوری که دوباره میروی، وسط این خوشحالیهای کوچک، دلت میریزد. همان وقتی که میبینی برادر کوچکی که فکر میکردی تجربه زندگی بهتری از تو خواهد داشت. به خاطر اینکه وقتی به دنیا آمده که وضعیت مالی و اجتماعی بهتر از زمان تو بوده- به خاطر اینکه تو هستی و میدانی بچگی کردن چه شکلی ست و نمیگذاری بهش سخت بگذرد. میبینی برادرت در یکی از سادهترین وضعیتهای زندگیش مانده. میبینی چقدر به خاطر اندکی تفاوت از آنچیزی که جامعه کوفتی به عنوان آدم نرمال میشناسد، اذیت میشود. میبینی تمام خانوادهات دارند تلاش میکنن و تو از این جایی که نشستی فقط میتوانی یک سری حرفهای کلی و احمقانه را برایشان قرقره میکنی. اینجور وقتها همان شیرینیهای کوچک زندگیات هم مزه زهرمار میگیرند. صبح دوشنبهای سر کار، هی بغضت را با چای پایین میدهی. هی فین فینت را توی دستمال قایم میکنی. به این فکر میکنی که باز هم موقعیتی رسیده که باید پیشش باشی، بهش بگویی آخرش، حداقل تا اینجایی که خودت آمدهای خبری نیست. این معیارهای احقمانه جامعه به هیچ دردی نمیخورد. آخرش دلت برای همین سالهایی که قرار است بهترین باشد میسوزد. به این فکر میکنی که دوست داری پسر ۱۷ سالهای که برای تو هنوز همان موجود کوچک است را آرام بغل کنی و او احتمالا مثل همیشه شروع میکند به مسخره کردنت اما همزمان حرفت را هم گوش میکند. به این فکر میکنی که میخواهی بهش بگویی نگران نباش رفیق. همه این حسها رفتنیاند. خودت را بیشتر دوست داشته باش و همه اینها میگذرند.
۱۳۹۶ تیر ۱۹, دوشنبه
برای خاطر فاصلهها
برچسبها:
آدم ها,
آغوش,
خسته بر آستانه دروازه ابدیت,
me myself and leila,
straight lines
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر