۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

فندق نشکسته دارم

صبح از خواب پا میشم...سنگینم .. انگار کوه کندم.. یادم میاد یه خواب آشفته دیدم و بیدار شدم... یادم میاد نگران کارهای نکرده ی شرکتو.. اما می دونم هیچ کدوم از اینا دلیل سنگینی من نیست... دلم نمی خواد از جام جم بخورم، اما می دونم بی کاری بیشتر اعصابمو خورد می کنه.. می دونم الان فقط باید زمان بگذره.. می دونم الان نباید گذر زمان رو احساس کنم... پا می شم میام شرکت کلی کار سرم ریخته. سرمو گرمشون می کنم اما خودمم می دونم دلم اینجا نیست... یاد دیالوگ سگ ولگرد میفتم.. همیشه یه چیزی کمه... لعنتی ... می خوام ذهنمو جمع و جور کنم که بفهمم چی کار باید بکنم.. بر می گردم به عقب.. از هیچ چیز تصمیمی که گرفتم پشیمون نیستم... اما دلخورم که نمی تونم اونی که می خوام باشم...

پا می شم می رم دستشویی. نمی دونم این لامپ دستشویی شرکت چرا این قدر منو زرد نشون می ده... تو آینه به صورتم نگاه می کنم. به جوشی که جوش هم حتی نبود اما امروز صبح این قدر باهاش ور رفتم که خون اومد... به بقیه ی جوش های ریز صورتم.. فکر می کنم اینا اثر بند آرایشگاه ست...فکر می کنم اگه تو این قدر هی به من نمی گفتی صورتت جوش داره کرم بزن من درگیر این جوش ها نمی شدم.. فکر می کنم تو الان نمی دونی حال من چه جوریه...بعدش می بینم اصلا دلم نمی خواد بدونی.. می پرسم این یعنی من الان دیگه "کودک" نیستم؟ یا فقط دارم سعی می کنم قوانینمو اجرا کنم؟.. شاید بهتر باشه چند تا تبصره بهش اضافه کنم!

دستمو می گیرم زیر اتوماتیک هند درایر! (چی بگم خب بهش!) فکر می کنم چقدر از این وسیله ی مزخرف بدم میاد! خب آدم مث آدم دستشو با دستمال خشک می کنه... یاد مدرسه ی راهنماییمون میفتم که خشک کن داشت (لابد فارسیش می شه این دیگه) و مهتاب از اون به جای سشوار استفاده می کرد و صبحا موهاشو درست می کرد... یاد مهتاب میفتم که سال آخر چقدر به قیافه ی خودش گیر داده بود.. بندهای رنگی کیفشو کند، رفته بود پی خرید مقنعه های بلند مدرسه که به جای کش، بند داشتن.. فکر می کنم من چقدر اون موقع خوش بودم و حواسم به این چیزا نبود! همیشه موهامو پسرونه می زدم (به قول خودم آلمانی) و نمی دونستم کفش کانورس چیه فقط چون تو فیلم "ماتیلدا" دیده بودم خوشم اومده بود و یه دونه خریدم... اون کوله ی شل! که اون سال اصلا استفاده ش نکردم و کوله ی اول راهنمایی مو بردم همش! .. الان که فکر می کنم می بینم موهام خیلی هم کیوت تر از اون مد مسخره ی فرق وسط بود.. می بینم کوله مم خیلی دوست داشتم... الان دیگه تو دستشویی نیستم.. خیلی وقته اومدم سر جام نشستم... فکر می کنم چقدر ذهنم درگیره... دوست دارم برم خونه... برم حمومو بخوابم.. بخوابم که بازم نفهمم داره زمان می گذره.. که یادم نیاد من دیشب بهت گفتم دلم واست تنگ شده و تو صدات در نیومد و من تو دلم گفتم از سنگ و علف صدا دراومد که از خروس زری پیرهن پری صدا در نیومد.. بعدشم به خودم گفتم اگه مث دفعه های قبل هیچ چی ِ هیچ چی نمی گفتم بهتر بود... جواب می دم هنوزم دیر نشده.. می دونم هنوزم دیر نشده... اما می دونمم دلم واسه این گرفته نیست... شاید دارم فکر می کنم به تنهایی عادت کردم یا نه... جواب می دم مهمه؟ خب عادت می کنم.. کاری نداره که.

۱ نظر:

Until That Good Day گفت...

والا، در مورد این پست من خیلی نظر خاصی ندارم، جز اینکه شما الان خوشی زده زیر دلت! و اگر مثل من طفلکی هفتاد نفر! مهمون از خارجه داشتین که ایضن روزی هفتاد نفر میان دیدنشون و اینها، و هفتاد تا هم امتحان و پروژه و تمرین داشتی، و هیچی هم درس بلد نبودی، اون موقع اینقدر ناشکری نمیکردی! والا به خدا... خدایا شکرت!!ء