ولو شدم رو تخت و و کتاب می خونم. یکی از اون شباییه که می خوام قبل خواب به خودم حال بدم. شلوار خواب گشاد خرسی و تاپ رکابی طوسی – که تداعی کننده ی آرامش خونگیه واسه م-
مرده میاد تو اتاق هتل. دوست دخترشو می بینه که پشت یه میز کوچیک نشسته و روی سربرگ های هتل چیزی می نویسه. ده صفحه ای با دست خط ریز و در هم فشرده...
دختره توضیح می ده برای تو..اون چیزی که دوست دارم در کنار تو انجام بدم...آرزوهام
"پیک نیک، خواب بعد ار ظهر کنار رودخانه، ماهی می خوریم، میگو، کرواسان، برنج شفته، شنا می کنیم، پای می کوبیم، برایم کفش می خری، لباس زیر، عطر، روزنامه می خوانیم، وقتی روی تخت همه جا را می گیری هولت می دهم، چمن ها را می زنی، وقتی غمگین و شکست خورده ای تنهایت نمی گذارم، جاز گوش می دهیم، موسیقی جامایکایی، بامبو و چاچا می رقصیم، بافتنی یاد می گیرم، برایت یک شال گردن می بافم. می پرسم هنوز هم مرا دوست داری، از کودکیم برایت می گویم، تخم مرغ عسلی می خوریم، روی شیشه های مربا برچسب می چسبانم..."
و این بحر طویل همین طور صفحه به صفحه ادامه داشت.
ته دل لعنتی ام قنج می رود. فکر می کنم به این خوش گذرانی های کوچک . فکر می کنم به اینکه چقدرش را من از خودم دریغ کردم چقدرش را دیگران... فکر می کنم چقدر زمان می برد تا تو متوجه ی این فکر های من شوی. فکر می کنم به خیلی اتفاق های دیگر که دلم می خواهد بیفتد.
الان که همه جا بحثه. الان که تلفن دقیقه به دقیقه زنگ می خوره و فامیل های نگران از حال ما با خبر می شن. الان که خاله ام مرا قسم می دهد که بیرون نروم... پشت میز شلوغ اتاقم نشسته ام، لذت حقیر تاریک بودن اتاق و چمبره زدن زیر نور کم جان چراغ مطالعه رو مزمزه می کنم.. به این فکر می کنم که دلم می خواهد جمع شویم و دو سه روزی از این آشفته بازار برویم... به جنگل.. دلم هوای جنگل کرده... و توی لعنتی نمی دانم چرا در همه ی اینها هستی و نیستی. چشم هایم را می بندم و می گویم "آه ای اسفندیار مغموم، تو را همان به که چشم فرو بسته باشی"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر