۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

بازگشت به پیاده رو

قوانین خودمو نوشتم، بعضی وقت ها هم می خونمشون ... شاید واسه اینکه یادم بمونه... می دونم هنوزم می زنم زیرشون. می دونم خیلی وقتا می دونم که الان دارم می زنم زیرشون... اما خب بالاخره شروع کردم... خیلی وقتا هم رعایتشون می کنم... این روزا زیاد می نویسم، تو تقویمم.. تنبلی می کنم تایپشون کنم.. بعد هم که بهشون نگاه می کنم انگار دیگه تاریخ مصرفشون تموم شده باشه... این روزا هم که دیگه کسی حال و حوصله ی حرف زدن نداره.. این روزها که دیگه نمی دونم به چی باید فکر کنم... این روزا که همه چی خیلی تندتر از ذهن من رد می شن...
دارم فکر می کنم من آدم این جور زندگی نیستم... سه شنبه که داشتم از شرکت بر می گشتم.. ساعت 8 شب، تو اتوبوس خلوت که داشت تو همت زوزه کشون رد می شد تو تقویم کوچیکم نوشتم شاید بیشتر از سرنوشت کشورم تصمیم تو واسم مهم باشه... الان دارم بهش فکر می کنم.. نمی دونم واقعا این حس و دارم یا نه... نمی دونم.. دیروز محمد بهم گفت تو اول برادریتو ثابت کن بعد ادعای ارث کن... امروز صبح که از خونه اومدم بیرون همش داشتم به این فکر می کردم... به اینکه آیا برادری من به خودم حتی ثابت شده یا نه؟! می دونم نشده... این روزها تا چشامو می بندم خواب می بینم... خواب هایی که بعضی وقتا شیرینن و بعضی وقتا گس... بعضی وقتا که بیدار می شم لبخند می زنم و بعضی وقتا دلم می گیره...
دیشب قبل از خواب تقویم بالای تخت خوابمو ورق زدم... مال سال هشتاد و یکه فک کنم... اوایل نظراتمو درباره ی کتابایی که خونده بودم توش می نوشتم.. بعد دل نگرانیامو... تو به برهه ای فقط فحش و نفرین توش نوشتم و حالا.. نوشته های آخر و که می خونم می بینم من واقعا آروم تر شدم... دیگه از اون موجودی که داغ می کرد خبری نیست... دراز کشیدم رو تخت، چشامو چند لحظه بستم و به این فکر کردم که چی کار دارم می کنم... کجا دارم می رم... به اینکه من باید برادریمو ثابت کنم یا تو... الان که دارم اینو می نویسم دلهره دارم... انگار که قرار باشه اتفاق بدی بیفته... انگار که قرار باشه خبر بدیو بشنوم...

پ.ن. سرعت اینترنت داغونه از این بهتر نمی شه!

۱ نظر:

niyoosha گفت...

delam tang shod vasat:(

>:*<