سرم گرم بود. حرف میزدم. صدایم بلند است. همیشه. خودم میخندم میگویم ژن شالیزار. اما تا به حال همه دوستپسرهایم* از صدای بلند من شاکی بودهام. نرگس یک بار بهم گفت باید کسی را پیدا کنی که به تو نگوید صدایت را پایین بیاور بلکه از صدای بلند تو، از لیلایی که صدایش بلند است خوشش بیاید. و خب باید بگویم نه! هنوز کسی را پیدا نکردهام. همهشان اولش از شلوغکاریهای من خوششان میآید. اما بعد از مدتی همین شعله سرکش، اعصاب خردکن میشود!
سرم گرم است. نشستهام تو هال. به صدای بوق بلند و ممتد قطار گوش میکنم. خانواده تیبو تمام شد. ۲۳۴۸ صفحه. همین الان. به ساعت ۱۰:۳۰ اینجایی که ساعت ۱۰ ش مثل ساعت دو نصفه شب تهران است. آنتوان خودش را کشت. خسته شد از مسمومیت ریهاش از گاز. ۱۸ نوامبر توی دفترچهاش نوشت ۳۷ سال و ۴ ماه و ۹ روز! سادهتر از آنچه بتوان تصور کرد.
نباید تمام میشد آن هم وقتی آدم کمی سرش گرم است و نفسش بوی الکل میدهد و هیچ کسی هم نیست که نفسش را نفس بکشد و بعدش از بوی الکلش بخندد و محکمتر ببوسدش و بوی الکلش را باز نفس بکشد.
شاید آدمهایی مثل من با این صدای بلند و گوشخراششان اگر مثل قطار یکجا نمانند قابل تحملتر باشند.
مثل یک قطار با بوقهای کشدار اما در هالهای از ابهام.
بدمستیها و بیاعصابیها و بیحوصلیگیهایشان هم برای خودشان.
.
*که البته زیاد هم نبودهاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر